ابلیس مغرور و متکبر ایستاده بود. خدا زل زده بود داخل چشمانش. ملائکه محو سجده ی خود بودند. ابلیس گفت: من هرگز به گِلی لجن مال سجده نخواهم کرد. خدا رو برگرداند. ابلیس جلو آمد. گفت: مرا بیرون میرانی اما زنده ام بدار تا قیامت. خدا دور میشد از او. گفت: مهلت میدهم اما تا وقتی که خودم می دانم.

ابلیس رفت سراغ ابزار کارش. زینت ها را دانه دانه جمع می کرد و در خورجین خود می ریخت.

ابلیس وارد زمین شد.






+برگرفته از آیات 26 تا 39 حجر








پ.ن: قرآنم دارد تبدیل به یکی از دفتر یادداشت هایم می شود. میخوانم. می نویسم در حاشیه اش. یعنی می شود واقعا کتاب زندگی ام بشود؟





مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها