دیدم داریم روز جمعه ای خودمان را حبس می کنیم  و همش کار شخصی می کنیم، گفتم حداقل یه یک ساعتی بریم مرخصی در روز جمعه. نزدیکی های ما یه گلخونه است. رفتیم دلمون وا شد. هیچ خریدی هم نکردیم :) و سرخوش اومدیم بیرون. دیدم یک تپه ای دارد چشمک می زند که از ما بیا بالا. یه نیمچه کوهنوردی هم رفتیم. (چرا آدم میره بالا، ولی نمی تونه برگرده؟چرا؟)














پ.ن: باز هم روزهای زیادی تا پایان سال مونده، هر کس بگه توی دل خودش: دیگه امسالم تموم شد، یا اینکه امسال هم افتاد تو سراشیبی ، ان شالله از سال دیگه شروع می کنم. من بهش لقب تنبل میدم :) برخیزید، برخیزید.





مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها