میگه خاله خواهش می کنم تا ساعت 4 بمون. میگم آخه باید برم، کار دارم. اصرار می کند که بمانم چون خودش استثنائا امروز سه تعطیل می شود به خاطر جلسه ی اولیا و مربیان. خیلی سریع قبول می کنم. میگه خاله من خودم میام ها! (با لهجه قلدرمآبانه) ولی راستی تو هم میتونی بیایی دنبالم. بهش می گم یعنی من بیام دنبالت خیلی خوشحال میشی؟ میگه آره خیلی زیاد. باز هم سریع قبول می کنم. موقع رفتن میگه ببین خاله، پنج دقیقه یا ده دقیقه به سه از خونه دربیایی خوبه! من اونجا منتظرتم.

از ساعت سه و نیم اضطراب می گیرم که حواسم باشد ده دقیقه به سه راه بیافتم. سه می رسم جلوی مدرسه. همه ی پدر و مادرها از در کوچیک مدرسه میرن داخل. من که می بینم اینطوری است من هم میروم داخل. یک گوشه ای وایمیستم. چشمم دنبالش می گردد ولی تنوع بچه ها آنقدر زیاد است که چشم هایم ناخودگاه روی یک عده ی خاصشان متمرکز می شود و اصلا یادم می رود که من منتظر مهدی هستم. یکی از آهنگ های دهه فجری شروع به خواندن می کند. به پرچم و ریسه های در و دیوار حیاط نگاه می کنم. یاد خودمان میافتم که از ذوق دهه فجر از چه کارهایی که دریغ نمی کردیم.

یکهو می بینم که مهدی میپرد جلویم. من را دیده بود ولی من او را نه. توی راه یک تکه کاشی شکسته روی زمین بود. با پایم یک شوت یواش می کنم . به مهدی می گویم که ما در زمان مدرسه یک سنگی را می انداختیم جلویمان و با دوستان همان یک سنگ را تا جلوی مدرسه نوبتی شوت می کردیم. بعد از مدرسه هم باز هم همان را تا دم خانه میبردیم. و فردا باز هم همان سنگ با ما به مدرسه می رفت و برمی گشت. مهدی شوت می کند و من هم هر جا خلوت می شود می زنم. تا برسیم خونه کلی خندیده ایم.

وقتی می رسیم خونه سریع به مامانش می گوید: مامان، خاله هم دقیقا همان جایی وایستاده بود که تو همیشه وایمیستادی!! من و خواهرم یک نگاهی به هم می کنیم

مهدی می رود که یک بازی ای بیاورد و باز هم مرا زمین گیر کند.







پ.ن: دنیای کودکان آنقدر کوچک است که با هر چیز کوچکی شاد می شوند. سخت است ما هم مثل آن ها همیشه سردماغ باشیم برای بازی کردن، ولی راه رسیدن به قلب بچه ها پر انرژی بودن و بازی کردن با آن هاست.








مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها