قبل ترها کتاب ریشه ها را امانت گرفتم که بخوانم اما یک سری اتفاقات افتاد که همان موقع میسر نشد خواندنش. دیگر بعدها فراموش شد. اما چند روزی است خیلی اتفاقی تلویزیون را روشن میکنم و میبینم تماشا دارد سریال ریشه ها را می دهد. می دانم اصلا مزه ی کتاب را نخواهد داشت. و شاید اصلا دیگر نتوانم ببینم. ولی همین دو سه قسمت آنقدر اعصابم را خرد کرده که برای یک عمرم کافیست. صحنه های خشونت بارش به کنار، نمی توانم اسارت را تحمل کنم. چند روز پیش هم وقتی داشتم برای شام ماکارانی درست می کردم، تلویزیون را روشن کردم و داشت مستند به نام خلق را نشان می داد. یک مادر بود که فرزندش در اشرف اسیر بود و آنقدر اعصاب خرد کن بود که مجبور شدم برای جلوگیری از سردرد ناشی از ناراحتی حتما گریه کنم. صحنه ی دلخراشش اینجا بود که از پادگان اشرف میامدند پشت حصارها و به احساسات پاک پدر و مادرهای به انتظار نشسته تف و فحش حواله می کردند. چطور می شود که مغز یک انسان به چنین اسارتی دربیاید و بخواهد در مقابل این همه عشق، چنین حرکاتی انجام بدهد. جالب است که در این چند روز اسارت خانم مرضیه هاشمی هم به آن اضافه شد، کسی که همیشه برنامه هایش را دنبال کرده بودم حتی در پرس تی وی! اصلا برایم قابل تصور نبود که چنین شخصی الان در بند اسارت باشد و ما همینطور راحت و رها می گردیم.

یکی جسمش را به بند کشیده اند، دیگری را روحش را. و یکی هم هر چقدر هم جسمش را به بند بکشند روح بلندش را هرگز.

کاش همه ی آدم ها فقط در یک بند بودند، بند خدا!






پ.ن با ربط: روز قیامت همه مان آزاد می شویم. و آنجا نوبت به خدا  می رسد . خم می شود و قلب هایمان را بو می کشد. وای از ما که در غل و زنجبیر نفسمان بوده ایم و طعم آزادی را هرگز نخواهیم دید.







پ.ن بی ربط : توی اخبار اعلام کرد که 91 درصد ایرانی ها روزانه 5 ساعت از وقتشان را صرف تلویزیون می کنند. از شنیدن این خبر متعجب نشدم، چون من می گفتم 99 درصد است. این فجایع را با افتخار از اخبار سراسری پخش کنید تا مردم آمار زندگی شان دستشان بیاید. واقعا ممنونم.





مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها