یه میزی خونه ی پدری داشتم که یله و رها و سفید و بی هیچ پیچیدگی ای بود. یعنی خودم به بابا گفته بودم که فقط میخوام مثل این نقاشی بچه ها دو تا تخته رو بکوبی بهم و میز بسازی. بابا به نیم ساعت هم نکشید تا میز رو آورد و گذاشت جلوم. دقیقا همون چیزی که میخواستم شد. چند وقتی هست که میز بنا به دلایلی موقت از خانه پدری به اینجا منتقل شد، حتی یه ماهی هم تخته هاش جدا از هم یک گوشه ای نشسته بود. تا اینکه دلم خواست باشه، و الان لب تاب روی همون میزه و برای شما می نویسم. از ساعت 7 و نیم اینجام و الان ساعت رو دیدم که نزدیک 8 و نیمه. میز رو گذاشتیم کنار پنجره همون پنجره که رو به حیاط باز می شه. پنجره رو باز گذاشتم و یه  نسیم خنک دور و برم رو احاطه کرده. خوبه هنوز آفتاب پشت اون ساختمان سیمانی مونده و بالا نیومده. البته من به اون ساختمون میگم کوه. چون درخت ها طوری پوشش دادنش که فکر می کنی تا دوردست ها سنگ و کوه هست. دیشب یه موجی از ناامیدی موقع خواب اومده بود سراغم. یه ترس عجیب. اما حالا انگار توی این صبح شجاع شدم. زنده شدم با این نسیم و صدای خوش یاکریم ها و گنجشک ها که فقط من می شنوم . خوشحالم که خیلی ها خوابن و این صدا رو از دست میدن. شاید بدجنسی باشه ولی خوشحالم که فقط این منم که با دقت دارم گوش میدم و چشم هام رو میبندم. پشت میز نشستم و دارم میخونم. یاد میگیرم. تلاش میکنم عوض بشم. میدونم هنوز خیلی مونده تا ترس هام رو کنار بزارم ولی مطمئنم که اگه هر روز بخوام این مدلی میزم رو بغل کنم و نسیم رو روی صورتم سر بدم حتما محقق میشه.

راستی دیروز توی کلاس یکی برام یه گلدون گلعروس آورده بود. دیشبم همسرجان یه سری حسن یوسف برام آورد. حسن یوسف ها رفتن تو شیشه تا بیشتر ریشه بندازن. الانم کنار لب تاب و این نوشته ها هستن :) تقدیم به شما






پ.ن: آدمیزاد یه موقع هایی بی انگیزه میشه. خوب طبیعی هم هست. اما قطعا این طبیعی نیست که دائم بی انگیزه باشه. اگه یه وقتایی بی انگیزه شدید سریع ناامید نشید که وای دیگه نمیشه! همون اطراف قدم بزنید قطعا دوباره برمیگرده.





+گاهی پر از اضطراب میشم پر از ترس. ولی یه راهی یاد گرفتم. همون لحظه سعی میکنم یکی رو دور و برم پیدا کنم و بهش انرژی بدم. و اینطوری انرژی خودم برمیگرده :)






مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها