عرق از گوشه ی روسریم سر خورده بود و می دونستم رد عینک آفتابی هنوز روی بینی ام مونده. نفس نفس نمیزدم ولی هنوز نفسم روان نشده بود. یکی از بچه ها گفت که پنجشنبه یه همایشی هست بیایید بریم. من استقبال کردم و گفتم خیلی خوبه بریم. مسیر دور بود و 3 تا 7 هم زمانش بود. یکی از بچه ها گفت اه چقدر دوره، باید وسیله داشته باشیم. گفتیم میشه با مترو رفتا! گفت زمانش خیلی بده من نمیتونم! گفتیم به تاریکی نمیخوریما. یکی دیگه گفت نمیدونم باید ببینم چی میشه. من و زهرا به هم نگاه کردیم، زهرا مشتاق بود که بره. هر چند می دونم اصلا نباید اینقدر ت ت بخوره توی این وضعیت ولی برق چشماش منو بیشتر ترغیب می کرد که بریم. نفر اولی گفت که تازه تو گرما هم باید بریم. من با خنده گفتم عیب نداره وسط گرما نمیریم زودتر میریم و اونورا یه چرخی میخوریم و اصلا یه سینما هم میریم بعد میریم همایش. زهرا مثل بچه ها ذوق کرد و گفت آره آره. اون یکی دیگه مردد گفت نمیدونم والا بزارید ببینم چی میشه. نفر اولی آخرش گفت نه من که اصلا نمیام. من و زهرا به هم نگاه کردیم و گفتیم ولی میشه رفت و خوش گذروندا. اون یه نفر دیگه هم گفت، بزارید ببینم من می تونم بیام یا نه!
وقتی قصه به اینجا رسید، دلم نیومد درس رو شروع کنم. کمی برای بچه ها صحبت کردم. گفتم که دنیا همش دو روزه چرا لذت نمی برید. اون نفر اولی گفت هر تفریحی کلی پول می خواد، یه استخر ساده فلان قدر رو حتما داره. گفتم مگه حتما باید پول خرج کنیم؟ یه بار که شام درست کردید جمع کنید و برید پارک سر کوچه و خوش باشید! بازم قبول نکرد. و این یکی گفت نمیدونم که!!!
هیچی نگفتم ولی توی دلم گفتم طرز نگاه آدم ها به زندگی چقدر می تونه زندگی رو تلخ یا شیرین بکنه! غصه خوردم، غصه ای شدید. دلم می خواست نجاتشون بدم. دلم میخواست عینک هاشون دربیارم و بگم بابا زندگی رو یه جور دیگه ببینید.
اما هیچ چیز به اجبار نمیشه
رفتیم سراغ قرآن. ناامید قصه ما رفت. کار داشت، پول خرج کرده و پسرش رو گذاشته ژیمناسیک و شاید هر جلسه میگه که خونمون کوچیکه!!! ما موندیم و آیاتی که میگفت و میگفت. اما از چی؟
خدا گفت چرا اینقدر بهونه میارید؟ چرا میگید قلب های ما خدادای بسته است؟ من کی این کارو کردم؟ خودتون هی پشت می کنید به من! خودتون در قلبتون رو باز نمی کنید!
خدا گفت من قشنگم، شما رو قشنگ خلق کردم، بچه تون رو قشنگ خلق کردم، چرا نمی بینید؟






+آخر جلسه بچه ها گفتن بحث های اینجوری (الان میگم روانشناسی همه گارد می گیرن :) ) بکنیم. منم گفتم باشه، قرآن پره از این مباحث




پ.ن: قصه های سه تا ماهی مثنوی رو هم خودتان بروید سرچ کنید، چقدر چیزای آماده دوست دارید آخه :) والاع. داستان ماهی ها رو بخونید کل چیزی که نقل کردم می فهمید






مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها