دیروز یک آروزی 15 ساله و شاید هم بیشترتر من به تحقق پیوست :)

وقتی کوچولو بودم و همه میگفتن میخواهی چی کاره بشی من میگفتم نقاش! بعد دست نوازشی رو سرم می کشیدن و میگفتن آخی!

بعدها به مدد خواهر و برادرای بزرگ تر و مثلا عاقل تر فهمیدم که شغل نقاشی اصلا خوب نیست.(چرا بچه های کوچک تر خانواده دستاویز بزرگ ترها میشن، چرا آخه)

بعد هر کی میپرسید میگفتم معلم! انگار بیشتر خوششون میومد و یه بارک الله هم نثارم می کردن.

اما من همیشه نقاشیم خوب بود و ته دلم می گفتم نقاشی جون، من خیلیی دوستت دارما!

بزرگ و بزرگ تر شدم، بازم بهم میگفتن نه هنر نخونیا! سمت هنر بری مستقیم میوفتی ته جهنم هیچکسم نمیتونه بیاد نجاتت بده، ببین بچه های هنر رو همه از اهالی نار هستند (چرااااا آخه؟)

خلاصه به هزاران هزار دلیل من ترسو بودم در این زمینه. ولی تهش میرفتم کلی طراحی و کلی کتاب هنر می خوندم. الان که فکرش رو میکنم می تونم لقب ا _ ح_ م_ ق رو به خودم بدم ولی خوب بهتره به خودمون بد نگیم :) دیگه گذشته!

من حتی بعد لیسانس تصمیم گرفتم باز کنکور بدم و هنر بخونم، که به هزار یک دلیل نشد! (البته بزرگترین دلیلش خود ترسوم بود)

خلاصه دیروز بعد گذر سال ها حسرت رفتم کلاس طراحی :)

شاید باورنکردنی باشه، ولی اونقدر ذوق داشتم که استاد از این همه ذوق من به ذوق اومده بود و بهم میگفت تو فوق العاده ای! بعد کلاس انگار کاری رو انجام داده بودم که 15 سال عقب انداختمش! و این میدونید چه حسی به آدم میده؟؟ واقعا نمیدونید، مگر اینکه شما هم از این کارای بد با خودتون کرده باشید

نمیدونم باید چی کار کنم، نمیدونم حالا چطور باید کار کنم! فقط خوشحالم که حالا میتونم نقاش بشم :)








پ.ن: اینم یکی از کارای عقب افتاده ی من :)

من نمیخوام کل مسیر زندگیم رو عوض کنم و برم دنبال نقاش شدن :) ولی میخوام حتما به این آرزوی قلبیم اهمیت بدم. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد




+یه استاد خیلی خوبی دارم، پر انرژی و ماهر. دلم میخواد واسه من باشه، بیارمش خونه همش با هم حرف بزنیم و چایی و بیسکوییت بخوریم. بعدا از احوالتش براتون میگم، آخه یکمی خاصه :)







مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها