وقتی به گذشته ام نگاه می کنم صحنه های بزرگ شده ای رو می بینم که یه ترس مزخرف احاطه شون کرده. یه ترس که به جای زیباتر شدن اون صحنه، حسابی داغونش کرده. شاید دیر باشه که با خودم بگم ای کاش شجاعت به خرج میدادی و یه جوری محکم وایمیستادی خوب لامصب!

ترس ها مثل این سوسک های بزرگی ان که این روزا تو خونمون زیاد دیده میشن. اول کم بودن اما روز به روز بیشتر ملاقاتشون می کنیم. از اول نمی ترسیدم ولی حالا می ترسم. از سوسک هیچوقت نترسیدم ولی از اینکه زیادن، از اینکه یه جایی توی این خونه دارن موج میزنن ترس برم داشته. ترس هم همین مدلیه. اول کمه، با خودت میگی خوب همه آدم ها دیگه یه کوچولو ترس رو دارن. اما رفته رفته می بینی داری از هر چیزی می ترسی. حالا نه فقط قدم های کوچیک که از اصلا از هر نوع قدم زدنی وحشت داری!

شاید باید مدام این آیه رو تکرار کنم: ولا خوف علیهم و لا هم یحزنون! و بعد به خدای خودم غر بزنم میشه منم شبیه بنده های نابت کنی؟

میشه اونقدر قوی باشم که دلم برای هر کاری نلرزه آخدا؟

 

 

 

 

 

 

پ.ن: یکی از کسایی که همیشه از نترس بودنش لذت می برم امام خمینی ه! امام مصداق قشنگی از ولاخوف علیهم و لا هم یحزنون هستند برای من

 

 

 

 

 

 

 

+ تغییر کلمه ی قشنگیه، ولی عمل کردن بهش هزینه داره :) خانم احلام هزینه شو بده

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها