1


وقتی داشتم ساعت را روی دیوار میزدم، سعید لنگ هایش را داده بود هوا و فیلمش را نگاه می کرد. انگار نه انگار که من را دست تنها گذاشته. برای اینکه حرصم را خالی کنم گفتم: ببین ساعت صافه؟ برگشت و نگاهی به دیوار انداخت و گفت: عه ساعت کو؟ و این یعنی اعلام جنگی جدید. یعنی که آقا اصلا روحش هم خبر نداشته که من با این وضعم رفتم بالای چهارپایه و ساعت را به دیوار می زنم. دلم نمی خواهد شب عیدی قشقرق راه بیاندازم ولی مرد هم مگر اینقدر بیخیال می شود. توی این چند ماه همش به خودم لعنت فرستادم که قبول کردم یکی دیگر هم به خانواده مان اضافه بکنیم. مرد جلوی تلویزیون آخر به چه درد پدری!؟ توی همین خود خوری ها هستم که برمی گردد طرف صدای من و می گوید: ای بابا اونجا چی کار می کنی؟ چرا جای ساعتو عوض می کنی؟ همین دیوار مگه چشه؟ چیزی نمی گویم و از پله دوم چهارپایه پایین می آیم. امسال با اینکه خیلی دل و دماغ نداشتم اما همه ی کارها را خودم کردم. سعید که کارش شده آن زمین.

ماهی چنان در ماهیتابه ج و و می کند که فکر می کنم دارد می سوزد اما همه اش ادا و اصول است. ذره ای اثر از سرخ شدن ندارد. محمدرضا که آنقدر از صبح بالا و پایین پریده همانجا کنج اتاق خوابش برده. لحظه ی آخر گفت: مامان منو عید بلند کنی ها! منظورش همان لحظه سال تحویل است. فیلم سعید به تیتراژ می رسد و شروع می کند از این کانال به اون کانال رفتن. دیگر دارد کفری ام می کند. می روم جلوی تلویزیون و می گویم: بابا ما هم تو این خونه هستیما! از بعدازظهر یه سره چسبیدی به این تلویزیون. سعید می خواهد عصبانی بشود اما جلوی خودش را می گیرد. کنترل را دست من می دهد و می گوید: بیا دست شما باشه فرمانده. بعد هم برمی گردد به همان موضع بالش و تخمه های پخش و پلا. بعد از خاراندن گردنش می گوید: این شام نپخت؟

دلم می خواهد گریه کنم. و این کار را می کنم. سعید که جا خورده می گوید: چی شده؟ نکنه شام عید رو سوزوندی؟ بیشتر گریه ام میگیرد. از جایش بلند می شود و دستم را می گیرد. می گوید بیا بشین، فدای سرت. گریه نداره  که!

وسط گریه می گویم: بی مزه نشو، به خاطر غذا گریه می کنم مگه؟ سعید از علت می پرسد و من هم می گویم. می دانم نباید پر از اضطراب باشم ولی از روز اولی که فهمیده ام باردارم، انگار این ترس و واهمه است که در وجودم رشد می کند نه این طفل صغیر. به سعید می گویم که همه جوره به او اعتماد دارم ولی کار جدید کشاورزی اش مرا ترسانده. نمی دانم چه آینده ای خواهد داشت! انگار همان آب باریکه ای که از کارخانه می آورد آرامش بیشتری به من می داد. سعید که اصلا فکر نمی کرد من از این بابت ذره ای دلخور باشم خیلی متعجب شد. چون این من بودم که همیشه تشویقش می کردم که دست به کارهای بزرگتر بزند.

سعید با حرف هایش آرامم می کند و قوت قلب می دهد که کارش می گیرد. اصلا اگر هم همه چیز خراب شد باز هم نباید بترسم. خداوکیلی هم سعید مرد بی عرضه ای نیست، فقط بعضی وقت ها فکر می کنم زیادی بی خیال است. و این ها همه اش خیالات نه ای است که مرا دوره می کند.

سعید خودش ماهی را سرخ می کند و سفره را می چیند. من هم توی همان سینک، آبی به صورتم می زنم و توی آینه ی بالای گاز لبخند می زنم. دوست دارم لحظه ی تحویل سال بهترین دعاها را برای خانواده کوچکمان بکنم و خدا دربست قبولشان بکند. کشاورزی سعید رونق بگیرد و قدم دخترمان پر از خیر و برکت باشد. آنقدر برکت بیاورد تا ما از این خانه ی درب و داغان هم کوچ کنیم.






2


سعید من و محمدرضا را چنان پتو پیچ کرده که فکر می کنم دخترمان جایش تنگ شده باشد. جایمان امن است و سعید چهره اش پر از اضطراب است. توی جمعیت اینور و آنور می رود و دلش می خواهد به همه کمک کند. همه ناراحت هستند. حق هم دارند. اما من فقط به سعید نگاه می کنم. عجیب است که آرامم. وقتی داشتیم خانه را رها می کردیم و از ماشین به خانه خیره شده بودم. با خنده گفت: آنقدر دعا کردی که قدم دخترمان پر برکت باشد که هنوز نیامده همه جا را سیل گرفت!










پ.ن: سیل با خودش ویرانگری دارد. هم جان می ستاند و هم خرابی به بار می آورد و هم روح را نالان می کند. اما باز هم این ما هستیم که نگاهمان تعیین می کند که بعد از سیل چگونه زندگی کنیم. آیا با سیل ما نیز ویران شویم یا اینکه خوشحال باشیم که خداوند آغازی جدید به ما هدیه کرده است!








مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها