نم نم باران که می زند، سعی می کنم خودم را داخل کافه ای، لابی هتلی، فروشگاه خریدی یا هر چیز غول پیکری که توی این خیابان بنا شده است بکشانم. توی این دو سال یکبار هم نشده که بخواهم از باران اینجا کیف کنم. عملی که در تمام فرم های حتی کاری آن را لذت بخش ترین کیف دنیا نوشته ام. اما حالا فهمیده ام، باران هر جایی را نمی شود بغل کرد. با هر نم نم بارانی نمی شود بوی کاهگل و نم آجرهای گلی را استشمام کرد. مثل باران های اینجا که هر چقدر هم ببارد هیچ چیزش شبیه باران های ایران نیست. شاید تعصبی برخورد می کنم. اما نه، دیشب که احلام را دیدم در پس آن گریه های عمیق، فهمیدم که این فقط من نیستم. او در نیویورک، داغ صور لبنان را می کشد و من در لندن، داغ اصفهان ایران را. با این تفاوت که من مرد هستم و گریه هایم خلوتی را می طلبد. می دانم او صبورتر از من است. می دانم بعد از زدن کنج صفحه، بدون هیچ مکثی می چسبد به کارش و یادش می رود که حتی دلتنگ من است. اما این من هستم که دیگر خسته ام از این روزهای تاریک لندن که می خواهند هر طور شده من را داخل خودشان بکشند.










+ادامه دارد




پ.ن: قصه ها اگر نباشند ما چه کار باید بکنیم؟





مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها