درست مثل روزهای اول که تاریکی محضی را در اینجا می چشیدم. خیال می کردم خودم را تبعید کرده ام قبل از اینکه کسی بخواهد حکم تبعید مرا امضا کند. اما روز به روز که می گذرد می فهمم که در تبعید خودم بیشتر دست به فعالیت زده ام. مثل احلام که آخر گریه های دیشبش دستش را روی صورتش کشید و گفت: به خاطر وطنم همه کار می کنم. او واقعا یک وطن پرست اورجینال است. اصلا همه لبنانی ها عجیب وطن پرست هستند. روزی که احلام برای خداحافظی از ستون های ویران صور می رفت، حس می کردم الان است که خودش را به یکی از آن ستون ها ببندد و دیگر هرگز جایی نرود. اما رفت آن هم چه رفتنی. دوست نداشتم از من جدا بشود اما به منطقی بودن این جدایی ایمان پیدا کردم. به قول احلام اگر بینمان هر چیزی بگذرد فاصله مان به جای نزدیکی روزی به دوری می انجامد. دختر عجیبی است و این عجیبی اش من را دیوانه تر می کند.

از عماد خبری ندارم، البته انقدر هم مهم نیست هر جا باشد برای خودش خوش است. مگر میشود عماد جایی باشد و آنجا به رنگ عماد درنیامده باشد. بچه ی زرنگی است، توی دو ماه آشنایی مان داشت فارسی را از بر می شد. آن وقت من هنوز در عربی می لنگم و حسابی دستمایه  ی خنده ی بچه های اتاق می شوم. یکی از بچه ها همیشه سربه سرم می گذارد و می گوید: تا عربی را یاد نگیری نمی گذاریم دستت به خواهرمان احلام برسد! چنان خواهر خواهر می کنند انگار که خواهر واقعی شان است. اینجا قومیت مطرح نیست اما شوخی های قومیتی روی بورس است.









پ.ن غیر مرتبط: یادم است یکبار سر یک قضیه ای دوستم پشت تلفن به من گفت: ببین جایی که می خواهی قرار بگیری می توانی رشد بکنی یا نه! آنوقت می توانی تصمیم درست بگیری!

جایی که الان قرار دارید رو به رشد هستید؟ به قول نقی رو به رشدی؟









مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها