خیالِ تنیده





"  به یکدیگر عشق بورزید، اما عشق را به بند نکشانید. بگذارید میان با هم بودنتان فضایی و فاصله یی باشد. با یکدیگر بخوانید و برقصید و شاد باشید، اما بگذارید هر یک از شما تنها باشد در کنار هم بمانید اما نه چسبیده به هم. "



*جبران خلیل جبران





پ.ن: اسارت هیچ رقمه اش خوشایند نیست. مخصوصا اگر به خاطر عشق و محبت دیگری را به اسارت دربیاوری. بسیاری از روابط بین همسری یا والدین و فرزندی تبدیل شده است به تملک های خودخواهانه اما کجاست آن باور که همه ی ما متعلق به خدا هستیم و اوست مالک اصلی.







+هفته ای که گذشت یکی از شلوغ ترین هفته های زندگی ام بود. و شیرین ترین لحظه اش در راهپیمایی 22 بهمن رقم خورد و بیانیه ی رهبرم که مرا مصمم تر می کند تا جوانی ام را پیروزمندانه سپری کنم.







چرا باید یه عمر (دقیقا یه عمر) بریم دانشگاه، بعد وقتی می خواهیم از رشته مون استفاده کنیم تازه بریم تو اینترنت سرچ کنیم که با چه شیوه هایی این همه درس رو کاربردی کنیم؟








+ انقلاب کرده ایم، خون ها ریخته شده، پای این خون بایستیم. یعنی جایی بایستید که بهترین جایی است که می توانید بایستید.





پ.ن: نقد کردن دلیل بر این نیست که چشم کسی را کور کنیم. بلکه آن را درست کنیم. سیستم آموزشی ما باید متحول شود. بعضی رشته ها حذف شدنی و خیلی از دانشگاه ها لیاقت منحل شدن دارند.







یه کتابی هست که وقتی می خونیدش حالتون خوب میشه . یعنی نه اینکه اجی مجی لاترجی بکنه ها، وقتی می خونید و باورش می کنید چوب جادوش اثر می کنه. این کتاب خوب اسمش شفای زندگی ه. خیلی اتفاقی دستمو دراز کردم و از قفسه کتابخونه برش داشتم و گفتم من باید اینو بخونم. شاید برای اولین بار بود که کتابی رو بدون هیچ مقدمه ای بخوام زحمت خوندنش رو به خودم بدم. می تونم بگم جزو دسته بندی های کتاب های موفقیت و روانشناسی و خود شناسی و از این قبیل چیزهاست. وقتی یه مقدار از کتاب رو خوندم خواستم ببینم کی چاپ شده! خیلی تعجب کردم چاپ اولش برای سال 69 و من چاپ پنجاهم سال 91 رو داشتم می خوندم. شفای زندگی نوشته ی یک زن فرنگی به نام: لوییز هی و ترجمه گیتی خوشدل از نشر پیکان می بااااشد.

کتاب سعی داره ما رو با خود خودمون اول آشتی بده و بعد میگه که باید نفرت از بقیه رو هم بزارید کنار. و این همون شفای زندگی است. یکی از چیزای جالب کتاب می دونید چیه؟ وسط هاش جدولی از بیماری ها داره و جلوش علت روحی ای که فرد به این بیماری مبتلا میشه رو نوشته. من که چندتایی اش را امتحان کردم هم برای خودم و هم اطرافیان خیلی جالب بود که دقیقا زده بود به هدف.








بخشی از کتاب:


اکنون زمان آن است که اندکی گذشته خود را بیازماییم و به چند اعتقاد که بر ما حاکم بوده نظر افکنیم. بعضی از افراد این خانه تکانی را بسیار دردناک می یابند. اما ومی ندارد این طور به آن نگاه کنیم. پیش از خانه تکانی ذهنی باید به اعتقادات پیشین خود بنگریم. اگر بخواهید اتاقی را کاملا تمیز کنید، هر چه در آن است بیرون می آورید و می آزمایید. به بعضی ازا چیزها با علاقه نگاه می کنید و گرد و خاکش را می گیرید و خوب برق می اندازید تا بر جلوه اش بیفزایید. می بینید بعضی از چیزها به لعاب یا تعمیر نیاز دارند، پس فهرستی تهیه می کنید که به آن کارها بپردازید. بعضی از چیزها از کار افتاده اند و دیگر نمی توانید از آن ها استفاده کنید. وقت آن رسیده است که آن ها را کنار بگذارید و به دور افکنید. مجله ها و رومه های کهنه و بشقاب های کاغذی مصرف شده را با خیال راحت می توان در سطل خاکروبه انداخت. برای تمیز کردن اتاق، لازم نیست عصبانی شویم.

خانه تکانی ذهنی نیز همین گونه است. برای دور انداختن چند اعتقاد کهنه و قدیمی لازم نیست عصبانی شویم. بگذارید با همان آرامشی که پس از خوردن غذا، خرده ریزها را جمع می کنیم و در ظرف آشغال می ریزیم، آن ها را نیز به همان آسانی دور بریزیم. آیا واقعا شما حاضرید که برای تهیه شام امشب، در زباله های دیشب خود، دنبال غذا بگردید؟  آن وقت حاضرید که با جستجو در آشغال های کهنه ی ذهنی، تجربه های فردای خود را بیافرینید؟





+ حالا نیایید بگید آقاااااااا اسلام ما از این بهتراشم داره و هزاران حدیث هست و بله بنده هم اطلاع دارم. می تونم هم بگم که نویسنده یه دوره بحارالانوار و قرآن و خونده بعد به این نتایج رسیده. اما بهتره حرف خوب رو به هر زبونی که هست گوش کنیم.




پ.ن: اوممم تصمیم گرفتم اگر کتابی معرفی می کنم با این عنوان (یه کتابی هست) باشه تا همش دور هم جمع باشه. خیلی خوش بینم به اینکه همه تون حسابی کتاب می خونید :))) خیلییییییییییی

این کتاب خوب رو از دست ندید







دیدم داریم روز جمعه ای خودمان را حبس می کنیم  و همش کار شخصی می کنیم، گفتم حداقل یه یک ساعتی بریم مرخصی در روز جمعه. نزدیکی های ما یه گلخونه است. رفتیم دلمون وا شد. هیچ خریدی هم نکردیم :) و سرخوش اومدیم بیرون. دیدم یک تپه ای دارد چشمک می زند که از ما بیا بالا. یه نیمچه کوهنوردی هم رفتیم. (چرا آدم میره بالا، ولی نمی تونه برگرده؟چرا؟)














پ.ن: باز هم روزهای زیادی تا پایان سال مونده، هر کس بگه توی دل خودش: دیگه امسالم تموم شد، یا اینکه امسال هم افتاد تو سراشیبی ، ان شالله از سال دیگه شروع می کنم. من بهش لقب تنبل میدم :) برخیزید، برخیزید.






یادتون نرفته که امروز روز جمعه است و روز کارهای بکر و خلاقانه است :)

من با اینکه امروز سرم شلوغه ولی دنبال چیزی هستم که حتما حتما انجامش بدم


کی از همه زرنگ تره؟؟؟؟






پ.ن: یعنی این صدا و سیما بره سرشو بکوبه به صخره ای چیزی! یک برنامه مفید برای لحظه ی تاریخی ورود امام نداشت. دریغ از یک مستند ساده از اون لحظات. همه شبکه ها فقط دو تا مجری آوردند تا تملق بکنه واسه ملتی که دوست داشتند بازم وقتی صحنه ی ورود امام رو می بینند اشک تو چشماشون جمع بشه

صدا و سیما جمع کن برو، چرا هستی؟؟؟



+ کی می خواهید با مردم خودمانی باشید؟





میگه خاله خواهش می کنم تا ساعت 4 بمون. میگم آخه باید برم، کار دارم. اصرار می کند که بمانم چون خودش استثنائا امروز سه تعطیل می شود به خاطر جلسه ی اولیا و مربیان. خیلی سریع قبول می کنم. میگه خاله من خودم میام ها! (با لهجه قلدرمآبانه) ولی راستی تو هم میتونی بیایی دنبالم. بهش می گم یعنی من بیام دنبالت خیلی خوشحال میشی؟ میگه آره خیلی زیاد. باز هم سریع قبول می کنم. موقع رفتن میگه ببین خاله، پنج دقیقه یا ده دقیقه به سه از خونه دربیایی خوبه! من اونجا منتظرتم.

از ساعت سه و نیم اضطراب می گیرم که حواسم باشد ده دقیقه به سه راه بیافتم. سه می رسم جلوی مدرسه. همه ی پدر و مادرها از در کوچیک مدرسه میرن داخل. من که می بینم اینطوری است من هم میروم داخل. یک گوشه ای وایمیستم. چشمم دنبالش می گردد ولی تنوع بچه ها آنقدر زیاد است که چشم هایم ناخودگاه روی یک عده ی خاصشان متمرکز می شود و اصلا یادم می رود که من منتظر مهدی هستم. یکی از آهنگ های دهه فجری شروع به خواندن می کند. به پرچم و ریسه های در و دیوار حیاط نگاه می کنم. یاد خودمان میافتم که از ذوق دهه فجر از چه کارهایی که دریغ نمی کردیم.

یکهو می بینم که مهدی میپرد جلویم. من را دیده بود ولی من او را نه. توی راه یک تکه کاشی شکسته روی زمین بود. با پایم یک شوت یواش می کنم . به مهدی می گویم که ما در زمان مدرسه یک سنگی را می انداختیم جلویمان و با دوستان همان یک سنگ را تا جلوی مدرسه نوبتی شوت می کردیم. بعد از مدرسه هم باز هم همان را تا دم خانه میبردیم. و فردا باز هم همان سنگ با ما به مدرسه می رفت و برمی گشت. مهدی شوت می کند و من هم هر جا خلوت می شود می زنم. تا برسیم خونه کلی خندیده ایم.

وقتی می رسیم خونه سریع به مامانش می گوید: مامان، خاله هم دقیقا همان جایی وایستاده بود که تو همیشه وایمیستادی!! من و خواهرم یک نگاهی به هم می کنیم

مهدی می رود که یک بازی ای بیاورد و باز هم مرا زمین گیر کند.







پ.ن: دنیای کودکان آنقدر کوچک است که با هر چیز کوچکی شاد می شوند. سخت است ما هم مثل آن ها همیشه سردماغ باشیم برای بازی کردن، ولی راه رسیدن به قلب بچه ها پر انرژی بودن و بازی کردن با آن هاست.










دیروز بعد از مدت ها من بالاخره تونستم برم سراغ نقاشی. خیلی شاهکار نشده ولی خیلی خیلی حس خوبی بهم دست داد. کار با آبرنگ خیلی لذت بخشه. ان شالله حرفه ای یاد میگیرم یه روزی :)





البته جناب همسر هم مثل همیشه پایه بودند در این کار بکر :)))




کشتی قشنگی شده بود، یکم در رنگ آمیزی از زیبایی اش کاسته شد. :)







پ.ن: خیلی ممنونم بابت کامنت هایی که برای پست دیروز گذاشتین. خیلییی هم خوشحال شدم که آدم های پر انرژی دور و برم کم ندارم.




+ امروز شنبه ای دیگر و هفته ای دیگر آغاز شد. می تونیم توی این هفته فرصت های جدید برای خودمون و زندگی مون ایجاد کنیم و می تونیم باز هم مثل گذشته باقی بمونیم. ولی یه چیز خیلییییی جدی اینه که هر روز صبح وقتی چشماتون رو باز کردید یادتون بیاد که یکی اون بالا هست که منتظره تا ببینه شما چطوری قدم برمیدارید تا همه جوره کمکتون کنه. هیچ کاری بدون تلاش نمیشه :)



* همیشه تلاش های ناقص برای سحر خیز بودن کردم و همیشه چیزی جز دلسردی نداشتم. ولی می خوام دیگه این تلاش های ناقص رو رها کنم هر روز روزمو زودتر از بقیه شروع کنم. تحت هر شرایطی. امروز ساعت 6 بیدار شدم. تا ببینیم روزهای بعد چی میشه. 







جمعه ها هم مثل تمام طول هفته یکجور طلوع می کنند اما ما اعتقاد داریم روی جمعه ها هم اسم بگذاریم. غروب هایش را غم آلود بنامیم و کل آن را یک روز کسالت بار تلقی کنیم که آدمی نمی تواند کار بکند، کتاب بخواند یا اساسا از چیزی جز خوابیدن و کز کردن لذت ببرد. اما من یک ایده دارم. بیایید جمعه ها را روز کارهای بکر بنامیم. حالا همه میگن مثلا چی!؟ مثلا برخلاف تمام هفته که کتاب های داستان می خواندید امروز فقط شعر بخوانید. مثلا امروز حتما یک گلدان به خانه تان اضافه بکنید. بلند شوید یک کیف نمدی درست کنید. امروز را نقاشی بکشید (مخصوصا آن هایی که اصلا بلد نیستند نقاشی) مثلا آقایان آشپزی بکنند (حتی اگر فقط تخم مرغ بلدید، سعی کنید هر هفته یک مدلش را درست کنید) و هزار مدل کار دیگر

خلاصه کاری بکنید که در روزهای معمولی نمی کنید. بگذارید جمعه هایتان خوشحال بشود که اینقدر تحویلش می گیرید.









+ بهم بگید چی کار کردید. البته من خودم هنوز تصمیمم رو نگرفتم. ولی براتون می گم که چی کار کردم :)





قبل ترها کتاب ریشه ها را امانت گرفتم که بخوانم اما یک سری اتفاقات افتاد که همان موقع میسر نشد خواندنش. دیگر بعدها فراموش شد. اما چند روزی است خیلی اتفاقی تلویزیون را روشن میکنم و میبینم تماشا دارد سریال ریشه ها را می دهد. می دانم اصلا مزه ی کتاب را نخواهد داشت. و شاید اصلا دیگر نتوانم ببینم. ولی همین دو سه قسمت آنقدر اعصابم را خرد کرده که برای یک عمرم کافیست. صحنه های خشونت بارش به کنار، نمی توانم اسارت را تحمل کنم. چند روز پیش هم وقتی داشتم برای شام ماکارانی درست می کردم، تلویزیون را روشن کردم و داشت مستند به نام خلق را نشان می داد. یک مادر بود که فرزندش در اشرف اسیر بود و آنقدر اعصاب خرد کن بود که مجبور شدم برای جلوگیری از سردرد ناشی از ناراحتی حتما گریه کنم. صحنه ی دلخراشش اینجا بود که از پادگان اشرف میامدند پشت حصارها و به احساسات پاک پدر و مادرهای به انتظار نشسته تف و فحش حواله می کردند. چطور می شود که مغز یک انسان به چنین اسارتی دربیاید و بخواهد در مقابل این همه عشق، چنین حرکاتی انجام بدهد. جالب است که در این چند روز اسارت خانم مرضیه هاشمی هم به آن اضافه شد، کسی که همیشه برنامه هایش را دنبال کرده بودم حتی در پرس تی وی! اصلا برایم قابل تصور نبود که چنین شخصی الان در بند اسارت باشد و ما همینطور راحت و رها می گردیم.

یکی جسمش را به بند کشیده اند، دیگری را روحش را. و یکی هم هر چقدر هم جسمش را به بند بکشند روح بلندش را هرگز.

کاش همه ی آدم ها فقط در یک بند بودند، بند خدا!






پ.ن با ربط: روز قیامت همه مان آزاد می شویم. و آنجا نوبت به خدا  می رسد . خم می شود و قلب هایمان را بو می کشد. وای از ما که در غل و زنجبیر نفسمان بوده ایم و طعم آزادی را هرگز نخواهیم دید.







پ.ن بی ربط : توی اخبار اعلام کرد که 91 درصد ایرانی ها روزانه 5 ساعت از وقتشان را صرف تلویزیون می کنند. از شنیدن این خبر متعجب نشدم، چون من می گفتم 99 درصد است. این فجایع را با افتخار از اخبار سراسری پخش کنید تا مردم آمار زندگی شان دستشان بیاید. واقعا ممنونم.






صبح که از خواب بیدار شدم، هنوز خیلی خودم رو جمع و جور نکرده بودم که دیدم زنگ در رو می زنند. کی باشه خوبه؟ بعله مادرشوهر نازنین با یک سنگک در دست :) من هم همینطور ژولیده پولیده خوشحال از آمدنش (آدم میپوسه تو خونه تنهایی) خلاصه یک صبحانه که با هم سر خورده بودیم یکی هم شوهر خوردیم :) بعدش کمی غیبت کردیم به عنوان دسر (آخ که چقدر می چسبد) نه خداوکیلی مادرشوهر خوبی دارم، خیلی کم دیدم پشت سر کسی حرف بزند، اما گاهی بعضی وقایع رخ می دهد که مجبور به توضیح میشود و منجر به غیبت اما نه بدگویی میشود. خلاصه گفتیم ناهار چه بپزیم، جفتمان اصلا موافق برنجی جات نبودیم. پس عروس محترم یک آش اوماج بار گذاشت. ما در این آش کاکوتی می ریزیم که بوی خاص خودشو داره (بعضی میگن آویشنه اسمش، ولی ما به ترکی کلا می گیم کهلیگ اوتی یعنی بوته ی کبک :) چون کبک های کوهی کلا خونشون زیر این بوته هاست) تا من آش را بار بزارم دیدم مادرشوهرم کنار بخاری دراز کشیده و خوابش برده. از فرصت استفاده کردم و تا دلتان بخواهد کارهای خودم را انجام دادم. ساعت 1 شد و مادر شوهر بیدار نشد. بالاخره گفتم برخیز ای مادر حداقل ناهار بخوریم. :) بعله طبق روال همیشه آش پخته شده خیلی خوب شد و مادر شوهر تعریف روی تعریف کرد. بعد  از ناهار تا من ظرف ها رو بشورم و بیایم باز هم خواب مادرشوهرم را ربود. و الان که نزدیک ساعت 4 هست ایشون همچنان خواب هستند :) من هم مشغول کارهای شخصی خودم.

داشتم فکر می کردم چقدر وجود پدر و مادرها می توانند به آدم حس آرامش و امنیت بدهند. دل آدمی قرص است که بالاخره کسی هست که هر بلایی سرت آمد آغوشش را باز کند و بگوید نگران نباش درست می شود. مهمان عزیز من خواب است اما همین خواب بودنش هم و همین بودنش نعمتی است در خانه من.





پ.ن: شما آدم خوب و مثبت اندیشی باشید، مطمئن باشید کسی قصد ندارد شما را آزار بدهد. شما فکر و خیال و قضاوت و پیش داوری ها را بگذارید کنار، مطمئن باشید کسی آنقدر وقت ندارد که همه ی زندگی اش را وقف بدی کردن با شما بکند.



* مادرشوهر گرامی کمی دیشب به علت کمردرد نخوابیده بودند و علت خوابش این بود. چون برام جالب بود اینقدر خوابیدنش گفتم یه چیزی طنز مانند بنویسم. وگرنه منظور خاصی نداشتم :) خیلیییییییی هم دوستشون دارم



+ امروز برای وجود بزرگ تر ها در کنارمون دو رکعت نماز شکر بخونیم :)








میدونید زشتی کار تو کجاست؟ اونجایی که حتی روت نمیشه به خدا بگی خدایا سر این قضیه به من رحم کن!!! چه برسه بخواهی به طرف مقابلت بگی.





+چرا بعضی وقت ها می شیم استاد  عقب انداختن کارها؟؟؟




پ.ن:آگاهانه انتخاب کردم که بد عمل بکنم و آگاهانه می خوام که تغییر بکنم :))) فکر کردید من از خودم ناامید میشم؟







+ و خداوند اسفند را آفرید تا ما از او لذت ببریم اما ما همه خیلیییییییی کار داریم. شما هم سرتون شلوغه؟؟













اول از همه سلام و درود بر شماو ورود این سال نو را تبریک می گم
دوم اینکه امیدوارم حال نو هم سراغتان آمده باشد و مثل هر سال دلتان پر از امید و انگیزه باشد و لیست بلند بالایی از کارهایی درست کرده باشید که بخواهید انجام بدید (باور کنید بعضی ها خیلی دمغ تر از این حرف ها هستند پس اگه اینجوری هستید بدانید خیلی جلو هستید :)
سوم اینکه فال نویی بزنید و ان شالله سال 98 را جدی بگیرید و با این جمله های پر از غم شروع نکنید: اینم مثل بقیه سال ها! - چی می خواد بشه با این اوضاع گرونی ها و بدبختی ها - سالی که نت از سیل اولش معلومه و
و از این دست جملات بی ربط


پیشنهاد: به حسب اسمی که روی سال جدید گذاشته شده (رونق تولید) بیایید ما هم به تولید و زایش فکر کنیم. از تولید ایده و تفکر گرفته تا تولید کارهای خوب توی زندگیمون. و اونقدر رونق بدیم که آخر سال به برکتی عظیم دست پیدا کنیم. اخلاق خوب تولید کنیم. کارهای مفیدی برای جامعه تولید کنیم. ایده های خلاقانه برای زندگی مون تولید کنیم. چرخ زندگی مون رو از حالت خمودگی خارج کنیم حالا می خواد هر سن و سالی داشته باشیم و صدالبته خوب هم کتاب بخونیم :))))







پ.ن: کتاب "وقتی نیچه گریست" را به عنوان اولین کتاب امسالم شروع کردم. بدک نیست تا ببینیم آخرش به کجا می رسه :)












1


وقتی داشتم ساعت را روی دیوار میزدم، سعید لنگ هایش را داده بود هوا و فیلمش را نگاه می کرد. انگار نه انگار که من را دست تنها گذاشته. برای اینکه حرصم را خالی کنم گفتم: ببین ساعت صافه؟ برگشت و نگاهی به دیوار انداخت و گفت: عه ساعت کو؟ و این یعنی اعلام جنگی جدید. یعنی که آقا اصلا روحش هم خبر نداشته که من با این وضعم رفتم بالای چهارپایه و ساعت را به دیوار می زنم. دلم نمی خواهد شب عیدی قشقرق راه بیاندازم ولی مرد هم مگر اینقدر بیخیال می شود. توی این چند ماه همش به خودم لعنت فرستادم که قبول کردم یکی دیگر هم به خانواده مان اضافه بکنیم. مرد جلوی تلویزیون آخر به چه درد پدری!؟ توی همین خود خوری ها هستم که برمی گردد طرف صدای من و می گوید: ای بابا اونجا چی کار می کنی؟ چرا جای ساعتو عوض می کنی؟ همین دیوار مگه چشه؟ چیزی نمی گویم و از پله دوم چهارپایه پایین می آیم. امسال با اینکه خیلی دل و دماغ نداشتم اما همه ی کارها را خودم کردم. سعید که کارش شده آن زمین.

ماهی چنان در ماهیتابه ج و و می کند که فکر می کنم دارد می سوزد اما همه اش ادا و اصول است. ذره ای اثر از سرخ شدن ندارد. محمدرضا که آنقدر از صبح بالا و پایین پریده همانجا کنج اتاق خوابش برده. لحظه ی آخر گفت: مامان منو عید بلند کنی ها! منظورش همان لحظه سال تحویل است. فیلم سعید به تیتراژ می رسد و شروع می کند از این کانال به اون کانال رفتن. دیگر دارد کفری ام می کند. می روم جلوی تلویزیون و می گویم: بابا ما هم تو این خونه هستیما! از بعدازظهر یه سره چسبیدی به این تلویزیون. سعید می خواهد عصبانی بشود اما جلوی خودش را می گیرد. کنترل را دست من می دهد و می گوید: بیا دست شما باشه فرمانده. بعد هم برمی گردد به همان موضع بالش و تخمه های پخش و پلا. بعد از خاراندن گردنش می گوید: این شام نپخت؟

دلم می خواهد گریه کنم. و این کار را می کنم. سعید که جا خورده می گوید: چی شده؟ نکنه شام عید رو سوزوندی؟ بیشتر گریه ام میگیرد. از جایش بلند می شود و دستم را می گیرد. می گوید بیا بشین، فدای سرت. گریه نداره  که!

وسط گریه می گویم: بی مزه نشو، به خاطر غذا گریه می کنم مگه؟ سعید از علت می پرسد و من هم می گویم. می دانم نباید پر از اضطراب باشم ولی از روز اولی که فهمیده ام باردارم، انگار این ترس و واهمه است که در وجودم رشد می کند نه این طفل صغیر. به سعید می گویم که همه جوره به او اعتماد دارم ولی کار جدید کشاورزی اش مرا ترسانده. نمی دانم چه آینده ای خواهد داشت! انگار همان آب باریکه ای که از کارخانه می آورد آرامش بیشتری به من می داد. سعید که اصلا فکر نمی کرد من از این بابت ذره ای دلخور باشم خیلی متعجب شد. چون این من بودم که همیشه تشویقش می کردم که دست به کارهای بزرگتر بزند.

سعید با حرف هایش آرامم می کند و قوت قلب می دهد که کارش می گیرد. اصلا اگر هم همه چیز خراب شد باز هم نباید بترسم. خداوکیلی هم سعید مرد بی عرضه ای نیست، فقط بعضی وقت ها فکر می کنم زیادی بی خیال است. و این ها همه اش خیالات نه ای است که مرا دوره می کند.

سعید خودش ماهی را سرخ می کند و سفره را می چیند. من هم توی همان سینک، آبی به صورتم می زنم و توی آینه ی بالای گاز لبخند می زنم. دوست دارم لحظه ی تحویل سال بهترین دعاها را برای خانواده کوچکمان بکنم و خدا دربست قبولشان بکند. کشاورزی سعید رونق بگیرد و قدم دخترمان پر از خیر و برکت باشد. آنقدر برکت بیاورد تا ما از این خانه ی درب و داغان هم کوچ کنیم.






2


سعید من و محمدرضا را چنان پتو پیچ کرده که فکر می کنم دخترمان جایش تنگ شده باشد. جایمان امن است و سعید چهره اش پر از اضطراب است. توی جمعیت اینور و آنور می رود و دلش می خواهد به همه کمک کند. همه ناراحت هستند. حق هم دارند. اما من فقط به سعید نگاه می کنم. عجیب است که آرامم. وقتی داشتیم خانه را رها می کردیم و از ماشین به خانه خیره شده بودم. با خنده گفت: آنقدر دعا کردی که قدم دخترمان پر برکت باشد که هنوز نیامده همه جا را سیل گرفت!










پ.ن: سیل با خودش ویرانگری دارد. هم جان می ستاند و هم خرابی به بار می آورد و هم روح را نالان می کند. اما باز هم این ما هستیم که نگاهمان تعیین می کند که بعد از سیل چگونه زندگی کنیم. آیا با سیل ما نیز ویران شویم یا اینکه خوشحال باشیم که خداوند آغازی جدید به ما هدیه کرده است!









شاید خیلی هاتون انیمیشن inside out را دیده باشید و کلی هم از دیدنش لذت برده باشید. اما من بعد از دیدنش مقادیری به شخص شخیص خودم فحش دادم که آخر فلان فلان شده نمیشه کمی به این مغزت فشار بیاری و یه چیز خلاقانه مثل این خلق کنی؟













پ.ن: بعضی دردها آدم رو نکشه، قوی تر می کنه. جدای از شوخی ما چقدر تولید می کنیم؟ یا همش داریم مصرف می کنیم و به به میگیم؟

تا هر چیزی میشه میگیم بابا ما تو اسلام خودمون از این بهترشو داریم. خوب کو؟ کجاست؟ وقتش نرسیده که به عالم نشون بدیم؟










همیشه سعی می کردم که توی زندگیم هدف داشته باشم. اما چند روزیه که دارم راجع به هدف گذاری تحقیق و مطالعه می کنم واقعا می بینم که چقدر هدف گذاری هام اشتباه بوده و اساسا چرا به خیلی از اهدافم هیچوقت نرسیدم و چرا انگیزه ها اینقدر زود از بین رفتن. یکی از این اشتباهاتم، بازه زمانی بود که برای اهدافم میگذاشتم. مثلا هدفی که برای ده سال باشه اصلا به درد نمی خورده.

در واقع تقسیم بندی هدف ها اینطوره:

1. بلند مدت: سه سال

2. میان مدت: یک سال

3. کوتاه مدت: 90 روز

هدف باید طوری باشه که بتونی هر روز لمسش کنی و یه قدمی به خاطرش برداری.

برای ده سال باید جهت گذاری کرد و نه هدف گذاری :) چون هدف باید خیلی ملموس باشه






پ.ن: هدف هایی برای زندگی تون انتخاب کنید که وقتی می پرسید که خب که چی؟ جواب قانع کننده ای از خودتون بپرسید








صدای باد که لای ریسه های نیمه شعبان پیچیده

صدای گنجشکان که جیغ و داد می کنند در حیاط ما و همسایه

صدایی درون مغزم که می گوید: نترس

و بوی گل های زردی که دیروز از کوه آورده ام

مورچه ای که از کنار لیوان آب به آرامی رد می شود بدون هیچ باری

و.

چقدر لحظات می توانند تکراری باشند و در عین حال بی هیچ معنای تکرار

دنیا منتظر من نخواهد ماند

باید عجله کنم








پ.ن: شنبه ی زیبایی شروع شده است. این هفته قرار است چه کارهایی بکنید؟ بسم الله



+خیلی دشت و دمن سر سبز شده، با من بود هر روز می زدم به کوه و کمر :)







نم نم باران که می زند، سعی می کنم خودم را داخل کافه ای، لابی هتلی، فروشگاه خریدی یا هر چیز غول پیکری که توی این خیابان بنا شده است بکشانم. توی این دو سال یکبار هم نشده که بخواهم از باران اینجا کیف کنم. عملی که در تمام فرم های حتی کاری آن را لذت بخش ترین کیف دنیا نوشته ام. اما حالا فهمیده ام، باران هر جایی را نمی شود بغل کرد. با هر نم نم بارانی نمی شود بوی کاهگل و نم آجرهای گلی را استشمام کرد. مثل باران های اینجا که هر چقدر هم ببارد هیچ چیزش شبیه باران های ایران نیست. شاید تعصبی برخورد می کنم. اما نه، دیشب که احلام را دیدم در پس آن گریه های عمیق، فهمیدم که این فقط من نیستم. او در نیویورک، داغ صور لبنان را می کشد و من در لندن، داغ اصفهان ایران را. با این تفاوت که من مرد هستم و گریه هایم خلوتی را می طلبد. می دانم او صبورتر از من است. می دانم بعد از زدن کنج صفحه، بدون هیچ مکثی می چسبد به کارش و یادش می رود که حتی دلتنگ من است. اما این من هستم که دیگر خسته ام از این روزهای تاریک لندن که می خواهند هر طور شده من را داخل خودشان بکشند.










+ادامه دارد




پ.ن: قصه ها اگر نباشند ما چه کار باید بکنیم؟






 

درست مثل روزهای اول که تاریکی محضی را در اینجا می چشیدم. خیال می کردم خودم را تبعید کرده ام قبل از اینکه کسی بخواهد حکم تبعید مرا امضا کند. اما روز به روز که می گذرد می فهمم که در تبعید خودم بیشتر دست به فعالیت زده ام. مثل احلام که آخر گریه های دیشبش دستش را روی صورتش کشید و گفت: به خاطر وطنم همه کار می کنم. او واقعا یک وطن پرست اورجینال است. اصلا همه لبنانی ها عجیب وطن پرست هستند. روزی که احلام برای خداحافظی از ستون های ویران صور می رفت، حس می کردم الان است که خودش را به یکی از آن ستون ها ببندد و دیگر هرگز جایی نرود. اما رفت آن هم چه رفتنی. دوست نداشتم از من جدا بشود اما به منطقی بودن این جدایی ایمان پیدا کردم. به قول احلام اگر بینمان هر چیزی بگذرد فاصله مان به جای نزدیکی روزی به دوری می انجامد. دختر عجیبی است و این عجیبی اش من را دیوانه تر می کند.

از عماد خبری ندارم، البته انقدر هم مهم نیست هر جا باشد برای خودش خوش است. مگر میشود عماد جایی باشد و آنجا به رنگ عماد درنیامده باشد. بچه ی زرنگی است، توی دو ماه آشنایی مان داشت فارسی را از بر می شد. آن وقت من هنوز در عربی می لنگم و حسابی دستمایه  ی خنده ی بچه های اتاق می شوم. یکی از بچه ها همیشه سربه سرم می گذارد و می گوید: تا عربی را یاد نگیری نمی گذاریم دستت به خواهرمان احلام برسد! چنان خواهر خواهر می کنند انگار که خواهر واقعی شان است. اینجا قومیت مطرح نیست اما شوخی های قومیتی روی بورس است.









پ.ن غیر مرتبط: یادم است یکبار سر یک قضیه ای دوستم پشت تلفن به من گفت: ببین جایی که می خواهی قرار بگیری می توانی رشد بکنی یا نه! آنوقت می توانی تصمیم درست بگیری!

جایی که الان قرار دارید رو به رشد هستید؟ به قول نقی رو به رشدی؟













خواهش می کنم وقتی بگذارید و این

مصاحبه رو ببینید







پ.ن:حرکتی باید. آن هم فقط من و شما :)




+مطالبه گری یاد بگیریم و غر زدن ممنون

تعریف غر زدن: اگر گفتگوی شما، یکی از این ویژگی ها را داشته باشد، غر زدن است:

1. با فرد نامرتبط موضوع را مطرح کنید(کسی که قابلیت تصمیم گیری یا تغییر ندارد، مثلا کاره ای در این مملکت نیست. یا فردی نیست که بتواند چاله خیابان را تعمیر کند و ما دائم غر می زنیم که چرا چاله هست)

2. موضوعاتی که قابل تغییر نیستند (مثلا این که چرا من در این کشور به دنیا آمده ام)








دیروز خواهر زاده پنج ساله ام دوید و اومد و یه کتاب گرفت جلوم و گفت: خاله برات هدیه آوردم!

این کتاب بود: نقطه







اولش ذوق کردم که هدیه دارم و اینکه بچه ی فسقلی هم یاد گرفته هدیه دادن رو. کلی ازش تشکر کردم و برای قدردانی چند صفحه ای رو براش بلند بلند خوندم. چنان لبخندی روی لباش بود که میشد فهمید هر سی و شیش تا دندونش کاملا فاصله دار هستن :)
امروز صبح این کتاب رو کامل خوندم. چند دقیقه هم نشد ولی من بیشتر از چند دقیقه بهش فکر کردم. کتاب جالبیه. بچه ای که میگه من نمیتونم نقاشی بکشم و معلمش وقتی می بینه که کاغذش رو سفید گذاشته میگه: آفرین تو یه خرس قطبی توی یه روز برفی کشیدی! (نگم از رفتار پدر و مادر و معلم ها!! نگم) بچه هم میگه: نه من نمیتونم نقاشی بکشم. معلم جوابش رو میده که: می تونی یه نقطه بزاری؟ بعد از اینکه این کارو می کنه. میگه اسمت رو هم بنویس. بچه فرداش میاد و می بینه که معلم اون رو به دیوار زده. با خودش فکر می کنه که خوب من می تونم بهتر از این هم بکشم. و شروع می کنه به کشیدن و کشیدن و.
میدونم که توی این سال ها کتاب های کودک خلاقانه ی زیادی نوشته یا ترجمه شده و تو بازار هست. اما این داستان طور دیگری برام جالب بود. چقدر راحت و عمیق مفهوم بلندی رو رسوند. اینکه اگه کاری رو بلد نیستی اما دوست داری انجام بدی مهم اینه که شروع کنی حتی با یک نقطه!
همین الان که تلویزیون رو روشن کردم داشت محله گل و بلبل می داد. با خودم فکر کردم چند درصد مخاطب های این برنامه بچه ها هستند؟ (به صراحت می تونم بگم از بین تمام بچه های فک و فامیل ما تقریبا 10 درصد و شاید هم کمتر) بعد به برنامه های موفق دیگه فکر کردم. مثلا شکرستان که خودم خیلی دوستش دارم، اما یادمه وقتی پخش میشه بیشتر بزرگت ترها ذوق می کنند تا بچه ها! یا مثلا کلاه قرمزی عید رو می تونم بگم وقتی به همه بچه های فامیل گفتم که می بینید گفتن نه! ما کلاه قرمزی رو نمی بینیم! (هر چند که خود من به شخصه کلی دوسش دارم)
ما داریم برای بزرگ ترها برنامه کودک می سازیم یا برای کوچولو موچولوها؟
واقعا به جد ما چقدر از زاویه ی نگاه یه کودک برنامه می سازیم یا کتاب می نویسیم؟ ما اصلا کودک رو می شناسیم؟






+من منکر این نیستم که همه کارتون ها یا کتاب های ایرانی ناموفق هستند. ولی خیلی انگشت شمار شدن توی این سالها. برخلاف تصور اینکه به گمانمون داریم رشد می کنیم!







پ.ن: دنیای بچه هامون تکرار شدنی نیست. اگه نمی سازیمشون، خرابش نکنیم حداقل. بعضی ها که ذوق می کنند مثلا بچه شون  تو 4 سالگی کلی جدول ضرب و بلده! یا بدتر از این وقتی خیلی بزرگ تر از سنش حرف میزنه همه میگن: وااای عجب بچه ای! عده ای هم که فقط برای رهایی از شر بچه بلدن یه گوشی و تبلتی، شبکه ماهواره ای چیزی جلوش روشن کنن!
پس این بچه ها کی قراره با شماها لحظات شادی رو بگذرونند؟
امروز کتابی رو می خوندم که داشت می گفت برای یه بچه شاید ذوق خوردن کیک فقط ده دقیقه باشه ولی ممکنه یه ماه طول بکشه تا فکر کنه کیک تولدش چه شکلی باشه. بزارید توی همون یه ماه کیف کنه و شاد باشه! نگید حوصلمونو سر بردی از بس بهش فکر کردی یا ذلمون کردی از بس از این شیرینی فروشی رفتیم به اون یکی. دنیای اون با ما فرق داره!







تو خونه پدری هر وقت صبحونه میخوردیم مامانم میگفت حالا ناهار چی درست کنم؟ منم  میگفتم خوب یه چیزی درست کن دیگه سوال پرسیدن نداره! بعدم پیشنهاد می دادم و زودم قبول میشد و مامانم یک آخیش جانانه می کشید!

فکر نمی کردم یه روزی که خودم زن خونه شدم کپی برابر اصل مامانم بشم. به خیال خودم برنامه میریختم و با برنامه دیگه نیازی نبود دغدغه چی پختن مطرح باشه. ولی خیلی وقتا نمیشه. فکر اینکه سالیان سال میخوام ناهار و شام درست کنم و بعد هر روزم از خودم بپرسم خوب یعنی چی درست کنم واقعا دیوانه ام می کنه!

یعنی میشه این قضیه ی چی بپزم حل بشه؟ :)



پ.ن: پیشنهادی برای حل کردنش دارید؟




+ آشپزی کردن دوست دارم چون چارچوبی نداره :)





دیروز رفتیم و با جناب همسر گشتی در نمایشگاه کتاب زدیم :) جای آن هایی که نیامدند هیچ خالی مباد
جمعیت خوب بود ولی واقعا نمیدونم چقدر خرید می کردند! و ایضا چقدری کتابخوان بودند واقعا!
و باز هم مخالف برگزاری نمایشگاه در مصلی هستم :)
واقعا متاسفم که نمازخانه فقط کنج حیاط کنار ستون و یک موکت. و خیل کثیری که روی زمین خالی داشتند نماز می خوندند :/
چندتایی کتاب که فکر می کردم برام خیلی ضروری هستند خریدم
(چند سالی هست که خرید زیادی نمی کنم. چون نیازی نمی بینم که حتما همه کتاب ها را توی کتابخونه ام داشته باشم، چون خیلی از کتاب ها را فقط یکبار می خوانم رجوع دوباره ندارم بهشون. به شدت معتقد به کتابخونه و کتاب امانی هستم)

کتاب هایی که خریدم:




تئوری انتخاب / گلسر
کتابیه که از داشتنش توی همین ساعات اولیه کلی به خودم میبالم. تئوری انتخاب معتقده ما هستیم که هر نوع رفتاری رو انتخاب می کنیم. خشم، نگرانی، استرس و هر وقت خوندم باز بیشتر راجع بهش حرف میزنم. (شایدم نزنم چون کتاب نمی خونید ) این کتاب رو چند سال پیش قصد خریدش رو داشتم ولی در نظرم گرون اومد و نخریدم. اما امسال دل به دریا زدم و خریدم . 80 بود که با تخفیف 70خریدم. نشر سایه سخن انصافا کتاب های خوبی منتشر میکنه. قطعا کتاب های دکتر صاحبی هم جالبه


خوش بینی آموخته شده / مارتین سلیگمن

سلیگمن از بزرگان مثبت اندیشی است و دوست داشتم حتما این کتاب رو بخونم. از نشر رشد گرفتم35 تومن. ترجمه های دیگه هم داره. تازه فهمیدم نشر رشد چقدر عالیه. حتما سراغ کتاب هاش برید. تو انتشارات دانشگاهی بود. قطعا بعدا کلی کتاب از میخرم.



قصه دلبری
 زیاد تبلیغش رو دیدید. قصه شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی



کتاب رادیویی اینک شوکران
مجموعه اینک شوکران های روایت فتح است. نمیدونم منظورش از کتاب رادیویی چیه. کتاب صوتی با رادیویی چه فرقی داره؟ . فعلا سی دی رو نزاشتم سیستم تا ببینم :/ خوب برو بزار



مزاج شناسی / استاد خیراندیش
مدت ها بود احساس میکردم باید بیشتر راجع به طب سنتی و اسلامی بدونم. طی بررسی هام استاد خیراندیش را بهتر یافتم. کتابش برام خیلی لذت بخشه. همش میگم چرا اینقدر رفتارهای غذایی بدی داشتم تا الان :))) چطور زنده ام



شفای زندگی/ لوییز می
این کتاب هم قبلا همینجا معرفی کردم :) از کتابخانه امانت گرفته بودم ولی احساس کردم باید کنارم باشه و حسابی توش خط بکشم و برچسب بچسبونم و :)







پ.ن: خیلی کتاب هست برای خوندن. ولی به قول همسرم عمل مهم تره!













میشه وقتی هوس می کنم خیلی آروم ساکم رو ببندم و زنگ بزنم به مادرم و خداحافظی کنم و بعدش برم راه آهن؟ اولین قطار رو به سمت تو سوار بشم و طبقه ی بالا دراز بکشم و دائم به لحظه ای که کنار تو هستم فکر کنم. تا وقتی که چشم باز کنم و ببینم رسیدیم به ایستگاه. امانتداری ساکم رو قبول می کنه، اما من خیلی قبل تر دلم رو پیشت به امانت گذاشتم. همه ی سعی ام رو کردم که حتی از توی تاکسی تو رو دید نزنم. حتی حالا هم سرم رو نمیارم بالا. میخوام اول اذن دخول بخونم، حسابی گریه هامو بکنم. بعد نگاه کنم به تو










نور آفتاب از شمال وارد غار می شود، ذرات معلقش روی هوا پخش می شود. هر چه در غار است گویی حیات می گیرند. آن ها در میانه ی فراخ و گسترده غار خوابیده اند. گویی در میانه ی روز بر زیر درختی به خواب رفته اند. آفتاب آرام آرام می رود و ماه از غرب به غار آنان برای مهمانی می آید. آن ها بیدارند، زنده اند اما خواب آن ها به اندازه سال ها طول کشیده است. ما به آن ها نگاه می کنیم به بدن های نحیف شان. آن ها را به چپ و راست جابجا می کنیم، چون مادری که حواسش به خوابیدن کودکش هست که مبادا دستش یا گردنش به خواب نرود. در نگاه تو ترس می بینم. نترس، آن ها نشانه های قدرت من هستند.





+ آیه 17 و 18 سوره کهف

(اقتباس حقیر از نوشته های خدا)








پ.ن:


1. امیدوارم حمل بر بی ادبی در محضر الهی نباشد اینطور برداشت ها! دو آیه ی شگفت انگیزی است. خدا قصه گوی قهاری است. خوب تصویرگری می کند.

بنا به ایده ای که

شبگرد جآن دادند من هم تصمیم دارم قرآن را سوره به سوره بخوانم :) از کهف شروع کردم. حالم بهتر از موقعی است که جز خوانی می کردم.



2. علیکم به دعای ابوحمزه ثمالی در سحرها. ولو یک صفحه در هر سحر (فکر کنم هر سال میگم)


3. یک ایده هم من دارم برای خانم ها. وقتی دارید با عشق سفره ی افطار می چینید. سجاده های اهل خانه را هم پهن کنید. بگذارید کمی آدم را قلقلک بدهد میان نماز اول وقت و افطار. (خواهش می کنم امر و نهی نکنید که بریم نماز بخونیم و . شما فقط سجاده رو آماده کنید. هر کس خودش می داند)






ابلیس مغرور و متکبر ایستاده بود. خدا زل زده بود داخل چشمانش. ملائکه محو سجده ی خود بودند. ابلیس گفت: من هرگز به گِلی لجن مال سجده نخواهم کرد. خدا رو برگرداند. ابلیس جلو آمد. گفت: مرا بیرون میرانی اما زنده ام بدار تا قیامت. خدا دور میشد از او. گفت: مهلت میدهم اما تا وقتی که خودم می دانم.

ابلیس رفت سراغ ابزار کارش. زینت ها را دانه دانه جمع می کرد و در خورجین خود می ریخت.

ابلیس وارد زمین شد.






+برگرفته از آیات 26 تا 39 حجر








پ.ن: قرآنم دارد تبدیل به یکی از دفتر یادداشت هایم می شود. میخوانم. می نویسم در حاشیه اش. یعنی می شود واقعا کتاب زندگی ام بشود؟







رسولم میبینم که آن ها تو را دروغگو خطاب می کنند. می دانم که به تو می گویند چرا مثل فرشتگان نیستی و چون آدمیان در بازار قدم میزنی. رسولم می دانم که غصه ی مهجوری قرآن در میان قومت  را می خوری. رسولم گمان نکن که آن ها خواهند شنید یا چیزی درک خواهند کرد. نه هرگز! آنها مانند چهارپایان می مانند، حتی از آن هم بدتر. رسولم غصه نخور، من همه چیز را می دانم، تو را و قلبت که محل هبوط قرآن است، خود در آغوش خواهم گرفت.







+برگرفته از تمام سوره فرقان که گویی خداوند پیامبر را دلداری میدهد از بابت رسالتش.









نور آفتاب از سمت راست وارد غار می شود، ذرات معلقش روی هوا پخش می شود. هر چه در غار است گویی حیات می گیرند. آن ها در میانه ی فراخ و گسترده غار خوابیده اند. گویی در میانه ی روز در زیر درختی به خواب رفته اند. آفتاب آرام آرام می رود و ماه از سمت چپ به غار آنان برای مهمانی می آید. آن ها بیدارند، زنده اند اما خواب آن ها به اندازه سال ها طول کشیده است. ما به آن ها نگاه می کنیم به بدن های نحیف شان. آن ها را به چپ و راست جابجا می کنیم، چون مادری که حواسش به خوابیدن کودکش هست که مبادا دستش یا گردنش به خواب برود. در نگاه تو ترس می بینم. نترس، آن ها نشانه های قدرت من هستند.





+ آیه 17 و 18 سوره کهف

(اقتباس حقیر از نوشته های خدا)








پ.ن:


1. امیدوارم حمل بر بی ادبی در محضر الهی نباشد اینطور برداشت ها! دو آیه ی شگفت انگیزی است. خدا قصه گوی قهاری است. خوب تصویرگری می کند.

بنا به ایده ای که

شبگرد جآن دادند من هم تصمیم دارم قرآن را سوره به سوره بخوانم :) از کهف شروع کردم. حالم بهتر از موقعی است که جز خوانی می کردم.



2. علیکم به دعای ابوحمزه ثمالی در سحرها. ولو یک صفحه در هر سحر (فکر کنم هر سال میگم)


3. یک ایده هم من دارم برای خانم ها. وقتی دارید با عشق سفره ی افطار می چینید. سجاده های اهل خانه را هم پهن کنید. بگذارید کمی آدم را قلقلک بدهد میان نماز اول وقت و افطار. (خواهش می کنم امر و نهی نکنید که بریم نماز بخونیم و . شما فقط سجاده رو آماده کنید. هر کس خودش می داند)






معجزه روی معجزه دیدید. قبول نکردید. گفتم توبه کنید، می پذیرم. توبه کردید و شکستید. نظاره گر احوالات و بگو و مگوهای تندتان با رسولم بودم. اما می دانید چه چیز را به مردمان ثابت کردید؟ قلبتان سخت شده است، چون سنگ. اما نه! سنگ به آن سختی می شکند و آب به آن لطیفی از دلش بیرون می ریزد. چطور می توانم بگویم قلب شما از سنگ شده. شما هیچوقت در مقابل رسولم نرم نخواهید شد. هیچوقت مهربانی های من در قلبتان رسوخ نخواهد کرد. بروید ای از سنگ بدتران.









+ ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (74 بقره)







پ.ن: وقتی در سوره بقره بعد از برشمردن معجزات حضرت موسی (ع) و بهانه های قوم بنی اسرائیل به این آیه رسیدم. یاد حکایت عاشورا افتادم. حکایت از سنگ سخت تر شدن عده ای که حسین رو بهتر از من و شما می شناختند. هیچ چیز نرم شان نکرد حتی خون گلوی علی اصغر










خدایا بارها توی قرآنت برای وصف بنده های خوبت می گی: ولا خوف علیهم و لا هم یحزنون. ترسی ندارن، غمی ندارن. وقتی داشتن تو اینقدر به آدم قدرت میده چرا ما برای داشتنت تلاش نمی کنیم؟؟؟











+مومن باید این مدلی باشه





پ.ن: دعا کنیم برای همدیگه، دعا کنیم تا بشیم اون چیزی که خدا دوست داره بشیم










وقتی نیچه گریست


باز هم به این نتیجه رسیدم که وقتی یه کتابی زیاد توی اینستا و فضای مجازی باهاش عکس می گیرن فقط یک مدله :) و یک مدل آنقدرها ارزشمند نیستن. کتاب فوق العاده ای نبود. و من چون خودم فلسفه بافی دوست دارم تا آخرش خوندم. گفتگویی تخیلی نیچه با یک روانشناس است. می خواهد خیلی زیبا بگه که نیچه خیلی هم پوچ گرا نبود :))








شیب


خوشحالم که کتاب شیب به من فهموند که کتاب های کوچک و لاغر مردنی می تونند خیلی خوب باشند. ست گادین آدم معروفی است (برای ما که نه، برای خارجکی ها) یکی از عادت های جالبش بلاگر بودنش و اینکه هر روز وبلاگش را به روز می کند. از بزرگان دستیابی به موفقیت و . است. شیب یاد می دهد که چه موقعی باید دست از کاری برداریم یا ادامه بدهیم :)





مهندسی خوشبختی


فکر میکنم ما ایرانی ها که اینقدر عاشق رفت و آمد و حفظ روابط در بین دوستان و فک و فامیل داریم باید از این قبیل کتاب ها را بخوانیم و یاد بگیریم در جمع ها و دورهمی نه خودمان اذیت شویم و نه دیگری را اذیت کنیم. به قول این کتاب آدم وقتی خوشبخت است که در رابطه هایش خوش و خرم و موفق باشد. رابطه با همسر رابطه با فرزند و روابط اجتماعی و کاری :)

بهرام پور و موسسه اش را واقعا قبول دارم. اصولی کار می کنند







پروژه شادی


کتاب جالبی بود ولی حجم زیادش حوصله بر بود. خوب خانم ها زیاد شرح و بسط می دهند :) گریچن رابین تصمیم میگیرد که یک پروژه یک ساله برای شاد بودن خود داشته باشد. گریچن هر ماه تصمیم میگیرد که برای شاد بودن خودش کارهایی را انجام دهد. هر فصل کتاب به یک ماه میلادی تعلق دارد. مثلا از جمع و جور کردن و مینیمال زندگی کردن گرفته تا ارتباط با همسر و فرزندان، دنبال علایق خود رفتن، امور معنوی رسیدن، ارتباطات دوستانه و. کتاب خوبی بود و به آدم انرژی میداد. ولی انصافا خیلی کشدار بود :)

چیزهای خوبی یاد گرفتم ازش







روی سیم تار


داستان نوجوان نشر شهرستان ادب بود. بیشتر شبیه کار بزرگسالان بود تا نوجوان. ولی چون موضوع مورد علاقه من یعنی مرگ را بررسی کرده بود من دوستش داشتم. از کتاب هایی که هدف درستی را دنبال می کنند خوشم می آید. خوشمان آمد. قطعا نویسنده قوی تر هم می تواند بنویسد








پ.ن: بی صبرانه منتظر خواندن کتاب های خوش بینی آموخته شده و تئوری انتخاب هستم.









چرا این همه سال توی دانشگاه درس خوندم متوجه نشدم که استاد هم می تونه در حق آدم خیانت کنه! چرا نفهمیدم میتونه چنان آدم رو به زمین گرم بزنه و بعدش بگه: وا عجب آدمی هستین شما، چرا چسبیدین به زمین گرم!!!






پ.ن: موقت




+ در مقابل افکار منفی ای که در برابرتون هست، مقاومت کنید. دکتر گفت دندونت باید کشیده بشه، بگو بری بالا بری پایین نمی زارم، باید همینطوری درستش کنی. استادت گفت برو دیگه از دست من کاری بر نمیاد. برو دیگه فرصتی نداری. مقاومت کنید. بگید نه هم کار برمیاد هم من فرصت دارم! داری حرف مفت می زنی به من دانشجوی ببعی. والاع به خدا. از بس کوتاه میاییم دنیامون رو خراب کردن






خوابم گرفته. صدای حاج مهدی رسولی را درهم می شنوم. نیم ساعت یا نهایت یک ساعت دیگر می رسیم به مرز. هندزفری را درمیاورم و میگویم: تنهایی گوش کن، خوابم میاد. نمی خندد انگار حسابی غرق مداحی شده. ولی شانه اش را پیش می کشد برای سر من. خوابم اما صدای ماشین هست. خوابم اما صدای خنده های پسرهای جوان و نوجوان پشت سرمان هست. خوابم ولی صدای نق زدن های دختربچه ی چند صندلی جلوتر هست. خوابم به عمق می رود.

صدا مهیب است اما تکان خیلی شدیدتر. مطمئنم که فریاد نزدم، جیغ نکشیدم. آخ هم نگفتم. شن ها خودشان را به سر و صورت ماشین کوبیدند و لحظه ای دیگر هیچ تکانی نبود. صدای مضطربش تنها صدایی بود که می شنیدم که مرا صدا می زد. من به اون نگاه می کردم و او به من. خون از خم ابرویش جاری بود. توی صدای همدیگر می پریدیم و حال یکدیگر را جویا می شدیم. در اتوبوس را به سختی باز کردند. من اولین خروجی بود. پسری که جلوی ما بود، خواست کمک کند، اما خجالت کشید که به من دست بزند. با همان ابروی خونی، به سختی مرا بلند کرد و کشید بیرون. آخرین چیزی که بین زمین و هوا مانده بود هندزفری بود. با دستم کشیدمش سمت خودم.   گوشی از پی اش آمد. میله ای که سرش به او خورده بود،کنده شده بود. نگران سرش شدم.خرماها پخش شده بودند. عمار گفته بود این خرماها را ببرید برای خانواده. اما حالا زیر دست و پا پخش بودند.

چفیه ای دور سرش پیچیده بود. مطمئنم که چفیه پسری بود که جلوی ما نشسته بود. آنقدر مضطرب زل زده بود توی چشمانم که نمی توانست ترس اش را پنهان کند. گفتم چیزی نیست، قفسه سینه ام کمی درد می کند. گفت چیزی نیست همینجا دراز بکش. و رفت. دلم نمی خواست از کنارم جم بخورد. اما رفت و کوله ها را آورد.

چادر لبنانی سرم بود و مطمئن بودم جایی از بدنم بیرون نیست و همه جایم پوشیده است. چند لحظه ی بعد مردی آمد بالای سرم. حالم را پرسید . گفت وسط جاده خوابیده ای خودت را یکطور بکش کنار، اینجا خطرناک است. تازه دیدم که کجا دراز کشیده ام. و دستم پر از شن و آسفالت خیابان است.

می آید و من را می برد کنار جاده. ونی که با ما تصادف کرده را نگاه می کنم. تکه هایش هر طرف پخش شده. یکی از شیشه ها نزدیکی جایی که من دراز میکشم افتاده است. شیشه انگار با خون خود را غسل داده است. دلم یکطوری می شود. هر چند که هیچوقت از خون نترسیده ام. خیلی ها می روند کنار اتوبوس و ون و با چشم های اشکبار برمی گردند.

قفسه ی سینه ام اجازه نمیدهد حتی نیم خیز شوم و نگاه کنم. راننده اتوبوس ما گیر کرده است. می رود به او کمک کند. شاید تنها کسی که دست به اقدام می زند. می گویم نرو، اتفاقی می افتد. می گوید نترس تو همین جا بمان. باید کمک کنیم. با حالت نگرانی می گویم: چرا به ونی ها کمک نمی کنید. زل می زند توی چشم هایم و می گوید فعلا راننده در اولویت است . و این یعنی کسی در ون زنده نمانده است.

قلبم در سینه ی پر دردم بیشتر می گیرد. نمیدانم کیست. ولی می آید و یک پتو رویم می اندازد. بعد که می رود تازه می فهمم که لرز همه ی وجودم را گرفته است. باید حدود ساعت هفت و نیم باشد و آفتاب تازه سر برآورده و هنوز خنک است.

بین من و اتوبوس هروله می کند. نگران سرش شده ام. خون چفیه را غرق در خود کرده. اصرار می کنم نشانم بدهد. می بینم که فقط یک شکاف است. می گویم چیزی نیست خیالت راحت باشد. حالا نمی گویم نرو. می گویم برو و کمک کن.

سعی میکنم نترسم. مسئله را با خودم حلاجی کنم. ما تصادف کرده ایم. جفتمان سالم هستیم. من به میله ی جلوی صندلی خورده ام و ضرب دیده ام. در اتوبوس ما همه سالم هستند فقط عده ای زخمی داریم. اما ون

آن ها داشتند می رفتند سوی ارباب. ما از سمت ارباب برمیگشتیم. حالم بد می شد وقتی میدیدم عده ای در برابرم رفتند و من هیچ کاری نمی توانم بکنم. خودخواهم که می گویم درد دارم. خودخواه بودم که همه دکترها را نگران خودم کردم. خودخواه بودم که او را نگران کردم.

دردم را با خودم جمع کردم و با کوله ای خونی برگشتیم. اربعین را به اتمام رساندیم با این صحنه. عروج در چند قدمی ام بود و من هنوز زنده ام. وقتی برگشتم مادرم گفت خدا به من رحم کرد که زنده اید. و نمی دانم چه رحمی!!

اما ارباب روا نیست موقع خرید سوا کنی، ما را میان آن خوبانت درهم میخریدی.








پ.ن: این واقعه را گذاشته بودم برای شب های قدر. چون در شب های قدر سال پیش این واقعه در تقدیر ما رقم خورده بود. خواستم باز به ارباب بگویم ما نقص نداریم ما عین نقص هستیم. کربلای تو، اربعین تو، خواهر تو، درک می خواهد. اشک می خواهد. این ها را به ما اعطا کن  قبل از اینکه دیر بشود

حرف بسیار است امام مکتوم بودن بهتر است






+مبحث پست قبل هنوز پابرجاست. نظر بدهید تا به جاهای خوب برسیم. از نظرات هم استفاده کنیم.بعد شب های قدر ادامه اش می دهیم.









طی موضع گیری ها و نقدهایی که راجع به پست قبل و کتاب های موفقیت و روانشناسی داشتید باید ازتون بپرسم دلیل مخالفت تون چیه؟









پ.ن: من خودم به شخصه پروسه ی طولانی مدتی در قهر و آشتی با این کتاب ها بودم. اما دوست دارم نظرات شما رو بدونم :)







یه میزی خونه ی پدری داشتم که یله و رها و سفید و بی هیچ پیچیدگی ای بود. یعنی خودم به بابا گفته بودم که فقط میخوام مثل این نقاشی بچه ها دو تا تخته رو بکوبی بهم و میز بسازی. بابا به نیم ساعت هم نکشید تا میز رو آورد و گذاشت جلوم. دقیقا همون چیزی که میخواستم شد. چند وقتی هست که میز بنا به دلایلی موقت از خانه پدری به اینجا منتقل شد، حتی یه ماهی هم تخته هاش جدا از هم یک گوشه ای نشسته بود. تا اینکه دلم خواست باشه، و الان لب تاب روی همون میزه و برای شما می نویسم. از ساعت 7 و نیم اینجام و الان ساعت رو دیدم که نزدیک 8 و نیمه. میز رو گذاشتیم کنار پنجره همون پنجره که رو به حیاط باز می شه. پنجره رو باز گذاشتم و یه  نسیم خنک دور و برم رو احاطه کرده. خوبه هنوز آفتاب پشت اون ساختمان سیمانی مونده و بالا نیومده. البته من به اون ساختمون میگم کوه. چون درخت ها طوری پوشش دادنش که فکر می کنی تا دوردست ها سنگ و کوه هست. دیشب یه موجی از ناامیدی موقع خواب اومده بود سراغم. یه ترس عجیب. اما حالا انگار توی این صبح شجاع شدم. زنده شدم با این نسیم و صدای خوش یاکریم ها و گنجشک ها که فقط من می شنوم . خوشحالم که خیلی ها خوابن و این صدا رو از دست میدن. شاید بدجنسی باشه ولی خوشحالم که فقط این منم که با دقت دارم گوش میدم و چشم هام رو میبندم. پشت میز نشستم و دارم میخونم. یاد میگیرم. تلاش میکنم عوض بشم. میدونم هنوز خیلی مونده تا ترس هام رو کنار بزارم ولی مطمئنم که اگه هر روز بخوام این مدلی میزم رو بغل کنم و نسیم رو روی صورتم سر بدم حتما محقق میشه.

راستی دیروز توی کلاس یکی برام یه گلدون گلعروس آورده بود. دیشبم همسرجان یه سری حسن یوسف برام آورد. حسن یوسف ها رفتن تو شیشه تا بیشتر ریشه بندازن. الانم کنار لب تاب و این نوشته ها هستن :) تقدیم به شما






پ.ن: آدمیزاد یه موقع هایی بی انگیزه میشه. خوب طبیعی هم هست. اما قطعا این طبیعی نیست که دائم بی انگیزه باشه. اگه یه وقتایی بی انگیزه شدید سریع ناامید نشید که وای دیگه نمیشه! همون اطراف قدم بزنید قطعا دوباره برمیگرده.





+گاهی پر از اضطراب میشم پر از ترس. ولی یه راهی یاد گرفتم. همون لحظه سعی میکنم یکی رو دور و برم پیدا کنم و بهش انرژی بدم. و اینطوری انرژی خودم برمیگرده :)








عرق از گوشه ی روسریم سر خورده بود و می دونستم رد عینک آفتابی هنوز روی بینی ام مونده. نفس نفس نمیزدم ولی هنوز نفسم روان نشده بود. یکی از بچه ها گفت که پنجشنبه یه همایشی هست بیایید بریم. من استقبال کردم و گفتم خیلی خوبه بریم. مسیر دور بود و 3 تا 7 هم زمانش بود. یکی از بچه ها گفت اه چقدر دوره، باید وسیله داشته باشیم. گفتیم میشه با مترو رفتا! گفت زمانش خیلی بده من نمیتونم! گفتیم به تاریکی نمیخوریما. یکی دیگه گفت نمیدونم باید ببینم چی میشه. من و زهرا به هم نگاه کردیم، زهرا مشتاق بود که بره. هر چند می دونم اصلا نباید اینقدر ت ت بخوره توی این وضعیت ولی برق چشماش منو بیشتر ترغیب می کرد که بریم. نفر اولی گفت که تازه تو گرما هم باید بریم. من با خنده گفتم عیب نداره وسط گرما نمیریم زودتر میریم و اونورا یه چرخی میخوریم و اصلا یه سینما هم میریم بعد میریم همایش. زهرا مثل بچه ها ذوق کرد و گفت آره آره. اون یکی دیگه مردد گفت نمیدونم والا بزارید ببینم چی میشه. نفر اولی آخرش گفت نه من که اصلا نمیام. من و زهرا به هم نگاه کردیم و گفتیم ولی میشه رفت و خوش گذروندا. اون یه نفر دیگه هم گفت، بزارید ببینم من می تونم بیام یا نه!
وقتی قصه به اینجا رسید، دلم نیومد درس رو شروع کنم. کمی برای بچه ها صحبت کردم. گفتم که دنیا همش دو روزه چرا لذت نمی برید. اون نفر اولی گفت هر تفریحی کلی پول می خواد، یه استخر ساده فلان قدر رو حتما داره. گفتم مگه حتما باید پول خرج کنیم؟ یه بار که شام درست کردید جمع کنید و برید پارک سر کوچه و خوش باشید! بازم قبول نکرد. و این یکی گفت نمیدونم که!!!
هیچی نگفتم ولی توی دلم گفتم طرز نگاه آدم ها به زندگی چقدر می تونه زندگی رو تلخ یا شیرین بکنه! غصه خوردم، غصه ای شدید. دلم می خواست نجاتشون بدم. دلم میخواست عینک هاشون دربیارم و بگم بابا زندگی رو یه جور دیگه ببینید.
اما هیچ چیز به اجبار نمیشه
رفتیم سراغ قرآن. ناامید قصه ما رفت. کار داشت، پول خرج کرده و پسرش رو گذاشته ژیمناسیک و شاید هر جلسه میگه که خونمون کوچیکه!!! ما موندیم و آیاتی که میگفت و میگفت. اما از چی؟
خدا گفت چرا اینقدر بهونه میارید؟ چرا میگید قلب های ما خدادای بسته است؟ من کی این کارو کردم؟ خودتون هی پشت می کنید به من! خودتون در قلبتون رو باز نمی کنید!
خدا گفت من قشنگم، شما رو قشنگ خلق کردم، بچه تون رو قشنگ خلق کردم، چرا نمی بینید؟






+آخر جلسه بچه ها گفتن بحث های اینجوری (الان میگم روانشناسی همه گارد می گیرن :) ) بکنیم. منم گفتم باشه، قرآن پره از این مباحث




پ.ن: قصه های سه تا ماهی مثنوی رو هم خودتان بروید سرچ کنید، چقدر چیزای آماده دوست دارید آخه :) والاع. داستان ماهی ها رو بخونید کل چیزی که نقل کردم می فهمید








فکر میکنم بیان هم دچار یک نوع ناامیدی شده. وقتی فضای مجازی اینقدر دم دستی شده و طرف تمام نیازهاش رو با اینستاگرام و تلگرام و رفع می کنه، بیان هم به خودش این تلقین رو می کنه که بابا دیگه میخوام چی کار کنم؟ همینی که هست از سر بلاگرها زیادی هم هست (مخاطب ها جدی گرفته نمیشن انصافا) الان اینستا رو بورسه نه وبلاگ که!!
راستش من خودم به شخصه پیچیدگی خاصی از بیان طلب نمی کنم. بلکه بیشتر علاقمندم ساده تر اما هوشمند بشه. شاید من کارم نرم افزار و اینها نباشه که بخوام نظریه فنی بدم. ولی میدونم که میتونه کارآمدتر از این حرف ها باشه. و چند نکته کوچولو:
1. اگه میشه یکسری از این امکانات اسیر را آزاد کنید! خیلی دارند شکنجه میشند، بزارید بلاگرها به دادشون برسن.
2. بگذارید اگر نمی خواهیم کسی ما رو دنبال کنه، آنفالوش کنیم (خیلی حیاتیه انصافا :) )
3. یه چیز جالبی که چند وقت پیش باهاش مواجه شدم این بود که مثلا یه وبلاگ دیگه از همین اکانت درست کردم . خوب یه اسم دیگه هم میخواستم داشته باشم. ولی عملا اجازه نمیداد که هویت دیگه داشته باشم (در این حد پایبند هستن که احیانا کسی دست از پا درازتر نکنه) چطور؟ نمی تونستم به غیر از این اسم اصلی برای یه وبلاگ دیگه نظر بزارم! بعد ببخشید من میخوام با وبلاگ های دیگه ای ارتباط برقرار کنم چون وبلاگ جدید و نام جدیدم اصلا یه هدف دیگه ای داره! بعد این چطوری محقق میشه (خیلی پیچیده شدا)
4. میتونید نسخه نرم افزاری برای موبایل هم اختراع کنید که آدم راحت تر پست بزاره
(البته این مورد آخر فعلا به درد من نمیخوره، چون من با سیستم کار می کنم در هر صورت)












پ.ن: ممنون از آرزوهای نجیب برای دعوتش. منم همه رو دعوت می کنم به این پویش :) مطالبه گر باشیم




















به بخش آخر رسیدم و فکر می کنم یه چیزی توی مغزم ت خورده! و این نویدبخشه برای منی که دنبال تغییر خودم هستم. قطعا تمرین و ممارست نیاز داره تا ملکه ذهنم بشه. خوشحالم برای اینکه راهکار بهم بده سیصد صفحه منو دووند :) و بهم ثابت کرد که داره حرف علمی و آزمایش شده به خوردم میده :)









پ.ن: من واقعا نمیدونم چطوری بگم بعضی کتاب ها رو حتما بخونید؟
حتی اگر بعد از خوندنش بگید چرته و احلام هم با این معرفی کتاب هاش! بازم حاضرم هر گونه فحش و لعنی رو پشت سرم تحمل کنم و بلند میگم: خواهش میکنم بخونید این کتاب بالا رو!






+ جامعه ی عزیز به کجا می روی؟ خواهشا من رو با خودت نبر! :)  (با ربط و بی ربط)








تقریبا همه مون می دونیم که اگر روی یک موضوع و مسئله و یه هدف و یه آرزو و یا هر چیزی که شما اسمشو بزارید، تمرکز کنیم هم بیشتر توش رشد می کنیم و هم بهش می رسیم و هم از طریق اون به بقیه ی آرزوهامون میرسیم. اما چرا اینقدر هندونه بغل می کنیم؟ یا هیچ هندونه ای به مقصد نمیرسه یا اگرم برسه یکی دو تکه لت و پار میرسه
سعی کنیم یه چیز رو توی زندگی مون سفت بغل کنیم و تا ته تهش بهش وفادار باشیم












پ.ن: اینو تقدیم می کنم به تمام اونایی که تایم امتحاناتشون هست و هزار تا کار دارن یادداشت می کنند که وقتی امتحانشون تموم شد انجام بدن (و خدا به داد برسه با این همه کار) حالا می خواد کنکور باشه یا دانشگاه یا هر چیز دیگه ای!
سه ماه تابستون اگر می تونید فقط روی یک کار تمرکز کنید و سربلند ازش بیرون بیایید!




+دیروز توی کتابخونه بچه های کنکوری سرشون بیشتر تو گوشی شون بود تا کتاب هاشون. تمرکز نسل آینده رو به فناست! بعد جناب تلویزیون شما دست بچه ی سه چهارساله نارتب تبلیغ کن! شما راحت باش













امروز دلم رو به دریا زدم و اومدم کتابخونه کارامو بکنم. جاتون خالی خیلییییییییییی خوبه! :)

گلدونم از لب پنجره آوردم کنار خودم. یه کاکتوسم هست دل دل می کنم برم اونم بیارم کنار خودم :)








پ.ن: من سال هاست که از کتابخونه عمومی استفاده میکنم. به خیلی از آدم های اطرافم گفتم که از کتابخونه استفاده کنید و نیازی نیست حتما کتاب بخرید و بخونید. ولی به صراحت می گم صفر درصد به حرفم گوش کردند. :) اما من ناامید نمیشم. بازم به همه میگم برید کتابخونه :) یه موقع هایی هم از سالن مطالعه استفاده کنید ولو رمان می خونید. فضاتون عوض میشه :)





+ بعدازظهر جلسه قرآن داریم (قرآن مشهود در تصویر) میخوام برم یکم اذیتشون کنم :) خیلی معلم بدجنسی هستم خیلیییییی


*هیییس مثلا من تو کتابخونه ام ها !!!!







بهار یکی از فصل های پرطرفدار بین ما آدم هاست. کسی به او بد و بیراه نمی گوید و همه او را سفت و محکم بغل می گیرند. بهار ساده نیست اصلا، پر زرق و برق است. انواع گل ها، انواع آب و هواها، انواع ات را در خود جای داده است.

امسال هم یک بهار دیگر به بهارهای عمرمان اضافه شد. اینکه چه درس هایی از بهار گرفتیم بماند برای خودمان. اما باید از خودمان بپرسیم، بهارهای بعدی را اگر دیدیم همینطور برخورد خواهیم کرد؟ بعضی هامان همینطور دمغ و سرد به او سلام خواهیم کرد؟ بعضی هامان همینطور بی حوصله پا روی بهار خواهیم گذاشت؟

امروز آخرین نفس های بهار است. نفس هایی که زیاد با تابستان تداخل کرده اند. گرم و طوفنده :)

فردا تابستان از راه می رسد. فصل آب یخ خوردن ها و عرق ریختن ها! فصل هندوانه و آبدوغ خیارهای ناهار، خواب چرت های عمیق بعدازظهر. فصل میوه های رنگارنگ و کار.

و مهم تر از همه فصل تعطیل های رها، تعطیل های خوشحال و کارکنان ناخوشحال :)

تابستان گرم است، اما بغلش کنیم. دست نوازش روی درختان پر از ه اش بکشیم. بگذاریم با همان گرمایش هلاکمان بکند اما لذت بستنی آب شده را ازمان نگیرد.

تابستان را رعایت کنیم با همه ی رنگارنگی اش. تابستان را به خواب و استراحت تعبیر نکنیم. تابستان هم برای خودش فصل با مسمایی است. کوچه های تابستان را با نشاط بدویم و برسیم به آن کودکی های شادی که در آن لذت پاره کردن توپ های پلاستیکی و لایه بندی چندگانه از هر چیزی باارزش تر بود.

گاهی فکر می کنم وقتی کوچک تر بودیم بلد بودیم چطور از لذت هایی که خدا بهمان داده بود تمام بهره مان را ببریم. اما تا بزرگ شده ایم توبره هامان را پر کرده ایم از نداشته هامان، پر کرده ایم از چیزهایی که نامشان لذت نیست، بلکه فقط برچسب لذت را دارند.

بیایید بچگی کنیم و از روزهای بلند تابستان بهترین استفاده ها را ببریم و شب ها در دورهمی های خانوادگی سر روی زانوی مادر بگذاریم و دل بسپاریم به قصه های پدر!

تابستان سلام :)







پ.ن: وقتی می خواهیم به پاییز سلام بدیم از داشتن چنین تابستانی به خودتون ببالید. ببینم چه می کنید :)









میگما خیلی بیشتر از اینا میشه از اینترنت استفاده کرداا! چرا ما همش چسبیدیم به شبکه های اجتماعی ؟

بیایید بگید از چه سایت های خوبی استفاده می کنید


مثلا من از

یوتیوب (حالا نگید ما نداریم، از آپارات هم میشه خیلی استفاده ها کرد).

بیشتر از یک نفر. مجتمع فرهنگی

شاهدان (دکتر حبشی در حوزه خانواده به نظرم یکی از بهترین ها هستند).

پینترست. سایت جامعه مجازی

تدبر در قرآن.

دونفره و.

و یکسری سایت ها و وبلاگ های آدم هایی که سرشون به تنشون می ارزه






+ ده روز از تابستون عزیز گذشت :) تصمیم گیری ها رو انجام دادید؟







آدم اگر بخواد کاری رو انجام بده باور کنید از دیوار راست هم می تونه بره بالا، میتونه کارای محیرالعقول بکنه. فقط کافی بخواد و صد البته عشق به اون کار رو داشته باشه. دیروز که پست جمکران و رو می نوشتم توی دلم با آقا حرف میزدم. میگفتم ما معتقد نیستیم که تو صاحب ما هستی ما معتقد نیستیم که زمین متلاشی می شد اگر تو نبودی. اگر معتقد بودیم اینقدر حواس پرت نمیشدیم. اینقدر دلمون تنگ خدایی که اینقدر نزدیکمونه نمیشد. توی دلم میخواستم ازش یه چیز بزرگ بخوام. خواستم. یه رزق بزرگ. مثل دختر بچه ها که خرس های بزرگ می بینند و مدام آرزوی داشتنش رو می کنند. گفتم رزق مادی و معنوی من دست خودته. من سرم رو میندازم جلو و تصور می کنم تو جلوی من هستی و راه نشون میدی. امروز صبح به هر دری زدم تا اون چیزی که مدت ها دوست داشتم داشته باشم رو حتما به دست بیارم. با چند تا تلفن و رایزنی خیلی راحت به دستش آوردم. خوشحال بودم. میگفتم چرا اینقدر برای خودم این موضوع رو تبدیل به حسرتش کرده بودم، در حالی که تلاش نمی کردم و در عمق وجودم دست نیافتنی یا دیر یافتنی میدیدمش. یاد دیروز افتادم و حرف هایی که به آقا گفته بودم. گفتم ممنونم بابت این رزق و مطمئنم رزق های بزرگ تری در انتظارم خواهد بود اگر تمام و کمال از تو بخوام و سرم رو بندازم پایین و حتما راه برم. قبول دارید بعضی هامون میریم تو جاده، ولی به جای راه رفتن، فقط می خوابیم. هر از چندگاهی هم سرمون رو میاریم بالا و میگیم چیشده؟ چه خبره؟ توی همین فکرها بودم که زنگ خونه رو زدم. آیفون رو برداشتم ولی کسی جواب نداد. دوباره زنگ زدن. یه بچه ای خیلی درشت گفت سلام خاله بیا نذری آوردم. گفتم صبر کن. رفتم دم در. یهو یه دونه نون اومد جلو. یه پسر تقریبا ده ساله بود و توی یه سینی خیلی قشنگ نون لواش تا کرده گذاشته بود. خیلییییی خوشحال شدم . انگار دنیارو بهم دادن. تشکر کردم. نون رو قشنگ تا کردم و توی یه نایلون دیگه نگه داشتم تا طول هفته کم کم بخوریم. به این فکر کردم که خیلی ها هستند نون خیرات می کنند اما تا اونجایی که من دیدم میرن نونوایی و نونوا میگن مثلا اینقدر نون رو پولشو ما میدیم برای نذری. یا مثلا چند تنور رو ما تقبل می کنیم. ولی تا حالا برام پیش نیومده بود که نون رو بیارن دم خونه :) یه رزق کوچیک اما دلشاد کننده. تشکر کردم از کسی که اختیار دار ماست.









پ.ن: شاید پستم سر و ته نداشته باشه. ولی اینجا نوشتم تا یه روزی برای خودم یادآوری بشه :)




+ ای یادی کنیم از

ارباب

خیلی مداحی دوست داشتنیه. گرفتارشم چند وقته :)






گرمای تاکسی توی گلویم مانده بود. گرمای تن زن عرب که نیمی از بدنش را روی من انداخته به کنار، این بخاری است که مستقیم روی من فوت می کند. به برف پاک کن خیره شده ام و توی دلم می گویم الان است که بند بیاید! ولی هر لحظه بیشتر می شود. درشت و ریز خودشان را میچسبانند به شیشه، برف پاک کن بی رحمانه همه شان را جدا می کند. انگار دستمالی می شوند. از سفیدی شان کاسته می شود و گلی می شوند. بالاخره می رسیم. در که باز می شود انگار صورتم ترک برمی دارد. اولین دانه ها که روی صورت گرمم آب می شود، حالم بهتر می شود. وسعتی سفید. آدم مگر چند بار توی عمرش می تواند به چنین منظره ای دست پیدا کند؟ باید خوشحال باشم. اما ته قلبم نیستم. آخر امروز برای ابراز غم و غصه ام آمده ام، نه شادی!

یاد برف های حرم امام رضا می افتم. آنجا خادم ها نمی گذاشتند دانه برفی روی زمین جاخوش کند. همه چیز زود محو می شد. اما اینجا برف ها آنقدر خوشحالند که حد ندارد. از خوشحالی شان خنده ام میگیرد. جلوی درب دو نگه داشته اما من دلم درب شش را می خواست. اما می دانم قطعا بسته است.

یک راه تا خود مسجد باز است. چند خادم لرزان و بغ کرده گوشه ای نشسته اند. خوب است که کاری به کار برف ها ندارند. آخر این پهنای سفید آرزوی من است. گنبد فیروزه ای برف  جمع کن خوبی است، برخلاف گنبد حرم امام رضا! انگار شمس الشموسی آقا روی گنبد هم اثر گذاشته و برف هایش زود آب می شود. اما اینجا برف ها به مهمانی طولانی ای دعوت شده اند. شاید اصلا قرار است اینجا به انتظار بنشینند. شاید قرار است مثل من غم و غصه دار بیایند و تا غمشان آب نشده از جایشان تکان نخورند.

می روم به جلوی مسجد. هیچ جایی برای نشستن نیست به غیر از یک جا. آن هم در جایی در قلب برف ها! می ترسم از جلب توجه. مکث می کنم. می گویم مگر عاشق ترسو می شود؟ از نگاه دیگران می ترسی؟

می نشینم، سیاهی در برابر سفیدی. سرم را پایین می اندازم. می گویم می دانم هر جا باشم تو هستی و می شنوی، اما به عمد اینجا آمده ام. وسط این سرما آمده ام تا دلت به حال من بسوزد. پاهایم را توی کفش جمع می کنم تا ببیند یخ زده است. دستکش هایم را هم بیرون میاورم. کولی باز درمیاورم

می گویم و می گویم و صورتم گرم می شود. به گنبد فیروزه ای خیره می شوم. دانه ها روی صورتم می افتند. چه تقدیری دارند. باید با آب چشم گناهکاری ذوب شوند. از خودم خجالت می کشم. آمده ام به گلایه، آمده ام برای سوزاندن دل صاحب

مشتی برف تازه از جلویم برمیدارم. می گذارم توی دهانم تا گلویم تازه شود. شاید حرف های من هم تازه شد. شاید برف ها معجزه ای باشند برای آب شدن غم ها

صدایی می آید: دخترم سرما میخوری اینجوری، برو داخل. بر میگردم. خادمی پیر! سفید چون برف.

توی دالان سیاه کف پوش ها میافتم. می روم. می روم زیر گنبد فیروزه ای که روپوش سفیدی بر تن کرده. می روم تا با شادی برف ها گرم بشوم . می روم تا در آغوش خانه اش گرم شوم.














پ.ن: مردی روی زمین هست که تمام حواسش به ماست. ما چه؟







+روایت غیر واقعی







یادتونه آذر 97 من

این پست رو گذاشتم؟

ممنون که یادتون اومد :)

برای اونایی میگم که زندگی شون براشون مهمه و دوست دارند توش شاد و سرحال باشن :) بیاییم این هفته ی وسط تیر ماه رو دوباره کارای عقب افتادمون رو انجام بدیم. بریم بیافتیم به جون گوشی هامون، سیستم هامون، میز کارمون. خانم های خونه برن سراغ کابینت و یخچال و بریم یه سری به روند روابط خانوادگی مون بزنیم. به کیا خیلی وقته حتی یه سلام هم نگفتیم؟

و کلی کارای خلاقانه که مدام عقب افتاده.

برام بگید که چی کارا می کنید. بزارید از همدیگه انرژی بگیریم :)






پ.ن:

من مقاله ام رو این هفته تحویل میدم و برای همیشه از دستش رها میشم. شما چه کارهایی می کنید؟










دیروز یک آروزی 15 ساله و شاید هم بیشترتر من به تحقق پیوست :)

وقتی کوچولو بودم و همه میگفتن میخواهی چی کاره بشی من میگفتم نقاش! بعد دست نوازشی رو سرم می کشیدن و میگفتن آخی!

بعدها به مدد خواهر و برادرای بزرگ تر و مثلا عاقل تر فهمیدم که شغل نقاشی اصلا خوب نیست.(چرا بچه های کوچک تر خانواده دستاویز بزرگ ترها میشن، چرا آخه)

بعد هر کی میپرسید میگفتم معلم! انگار بیشتر خوششون میومد و یه بارک الله هم نثارم می کردن.

اما من همیشه نقاشیم خوب بود و ته دلم می گفتم نقاشی جون، من خیلیی دوستت دارما!

بزرگ و بزرگ تر شدم، بازم بهم میگفتن نه هنر نخونیا! سمت هنر بری مستقیم میوفتی ته جهنم هیچکسم نمیتونه بیاد نجاتت بده، ببین بچه های هنر رو همه از اهالی نار هستند (چرااااا آخه؟)

خلاصه به هزاران هزار دلیل من ترسو بودم در این زمینه. ولی تهش میرفتم کلی طراحی و کلی کتاب هنر می خوندم. الان که فکرش رو میکنم می تونم لقب ا _ ح_ م_ ق رو به خودم بدم ولی خوب بهتره به خودمون بد نگیم :) دیگه گذشته!

من حتی بعد لیسانس تصمیم گرفتم باز کنکور بدم و هنر بخونم، که به هزار یک دلیل نشد! (البته بزرگترین دلیلش خود ترسوم بود)

خلاصه دیروز بعد گذر سال ها حسرت رفتم کلاس طراحی :)

شاید باورنکردنی باشه، ولی اونقدر ذوق داشتم که استاد از این همه ذوق من به ذوق اومده بود و بهم میگفت تو فوق العاده ای! بعد کلاس انگار کاری رو انجام داده بودم که 15 سال عقب انداختمش! و این میدونید چه حسی به آدم میده؟؟ واقعا نمیدونید، مگر اینکه شما هم از این کارای بد با خودتون کرده باشید

نمیدونم باید چی کار کنم، نمیدونم حالا چطور باید کار کنم! فقط خوشحالم که حالا میتونم نقاش بشم :)








پ.ن: اینم یکی از کارای عقب افتاده ی من :)

من نمیخوام کل مسیر زندگیم رو عوض کنم و برم دنبال نقاش شدن :) ولی میخوام حتما به این آرزوی قلبیم اهمیت بدم. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد




+یه استاد خیلی خوبی دارم، پر انرژی و ماهر. دلم میخواد واسه من باشه، بیارمش خونه همش با هم حرف بزنیم و چایی و بیسکوییت بخوریم. بعدا از احوالتش براتون میگم، آخه یکمی خاصه :)







 

 

 

چه کردید؟

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: سوال سنگین. پست سنگین :))

+توی این تابستان من به هر کس رسیدم گفتم سعی کن فقط یک کار را به سرانجام برسان. نمیدانم چقدر گوش کردنشان به عمل انجامید. ولی به قول استادمان ماهی را هر وقت از آب بگیری می میرد. بگیرید این ماهی تابستان را قبل از تمام شدن آب دریا

 

 

 

 

خودم: کلاس طراحیم به جاهای خوبی رسیده. با استعداد کی بودم من؟ :)

 

 

 

 


 

 

 

 

 

قبول کردن این کار* برام سخت بود

یکی از سخت ترین های عالم

برچسبی که کنارم میخوره منو میترسونه

اما

معتقدم

قرآن خودش مثل خورشید می درخشه

و من هر چقدر آلوده باشم، نمیتونم از نورش کم کنم

و روزی

میرسه که

نورش قلب من رو هم پر کنه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: یکی از جلسات صحبت کردن پشت میکروفن گذشت. اولش غیرقابل کنترل ولی آخرش به خوبی و خوشی گذشت wink

وقتی صدای خودمو میشنوم کلا میترسم indecision

میگن از هر چیزی که میترسی واردش بشو. فرصت خوبیه تا ترس صحبت با میکروفن رو کنار بگذارم

ایده ی خاصی برای نترسیدن از میکروفن دارید بگید :)

 

 

 

 

 

 

 

* ازم خواستن توی هیئت ده دقیقه ای تفسیر بگم. مثل راه رفتن روی مو میمونه. دعا کنید من سرتا پا تقصیر بلد باشم.

جلسات قرآنم همچنان پا برجاست. چون بچه هام تنبلم میخوام تهدید به تعطیلی کنم کلاسو :)

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

اگه همین الان خبر برسه که تو کشورمون جنگ شده شما چی کار می کنید؟

 

 

 

 

 

 

 

 

+اگه برای کمک می رید دقیقا چی کار می کنید؟

+اگر فکر می کنید الان هم جنگ هست باز چی کار کردین؟

+اگر هم بی خیال می شید و یه پوزخند می زنید بازم بگید چه کاری می کنید؟

 

 

 

 

 

 


 

وقتی به گذشته ام نگاه می کنم صحنه های بزرگ شده ای رو می بینم که یه ترس مزخرف احاطه شون کرده. یه ترس که به جای زیباتر شدن اون صحنه، حسابی داغونش کرده. شاید دیر باشه که با خودم بگم ای کاش شجاعت به خرج میدادی و یه جوری محکم وایمیستادی خوب لامصب!

ترس ها مثل این سوسک های بزرگی ان که این روزا تو خونمون زیاد دیده میشن. اول کم بودن اما روز به روز بیشتر ملاقاتشون می کنیم. از اول نمی ترسیدم ولی حالا می ترسم. از سوسک هیچوقت نترسیدم ولی از اینکه زیادن، از اینکه یه جایی توی این خونه دارن موج میزنن ترس برم داشته. ترس هم همین مدلیه. اول کمه، با خودت میگی خوب همه آدم ها دیگه یه کوچولو ترس رو دارن. اما رفته رفته می بینی داری از هر چیزی می ترسی. حالا نه فقط قدم های کوچیک که از اصلا از هر نوع قدم زدنی وحشت داری!

شاید باید مدام این آیه رو تکرار کنم: ولا خوف علیهم و لا هم یحزنون! و بعد به خدای خودم غر بزنم میشه منم شبیه بنده های نابت کنی؟

میشه اونقدر قوی باشم که دلم برای هر کاری نلرزه آخدا؟

 

 

 

 

 

 

پ.ن: یکی از کسایی که همیشه از نترس بودنش لذت می برم امام خمینی ه! امام مصداق قشنگی از ولاخوف علیهم و لا هم یحزنون هستند برای من

 

 

 

 

 

 

 

+ تغییر کلمه ی قشنگیه، ولی عمل کردن بهش هزینه داره :) خانم احلام هزینه شو بده

 

 

 

 


 

امروز یک جابجایی در هتل داشتیم. وقت گیر بود. طوری که به نماز حرم نرسیدیم. چقدر پتانسیل زیبایی سازی در فرهنگ هتل داری ما زیاد است و ما همه رو هدر میکنیم. با یک مدیریت بد. با یکسری بیخیالی ها و سمبل کاری ها.

حیف

 

علیرضا امروز ظهر خیز برداشت و رفت با یک دختر اصفهانی هم قد خودش طرح دوستی ریخت. هر چه علیرضا خندید دختر اخم کرد. خوشمان آمد دختر باید سرسنگین باشد:) اسباب بازی اش را هم به علیرضا نداد.‌ به شوخی به پدر و مادرش میگفتیم اصفهانی‌ها چیزی نمیدن :)) 

پتانسیل ارتباط گیری هم در حرم بالاست، از هر قوم و قبیله ای

و بازم میگم، اصفهانی هه پارتی شون کلفته :)) راز موفقیت شون رو باید بپرسم

 

 

امشب با دوستم فاطمه توی حرم قرار گذاشتیم. فاطمه ۳ تا گل پسر دارد. آنقدر مشغول بچه ها شدیم که فکر نمی‌کنم همدیگر را خوب دیده باشیم.

دیدیم صف رسیدن به ضریح خلوت شد، ما هم رفتیم. به قول فاطمه اصلا فکر نمیکردیم یک روز با همدیگه کنار ضریح امام‌رضا برویم.

 

 

 

+

آدم هر چی تو حرم‌میمونه بیشتر دلش میخواد بمونه

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها